عاشقانه
شبی در خواب خود دیدم دلارامِ خیالی را
به خاک انداختم آن ساغرِ نابِ سفالی را
زدم چنگی به دامانش در آن آشفته احوالی
به او گفتم شود آیا بپرسم تک سوالی را
چه خوابیده در آن چشمانِ مشکین رنگِ آهویی
که در دنیا ندیدم رنگ دیگر جز زغالی را
پریشان حال و ویرانه کنارت مست و دیوانه
شود آیا که بر گیرم من آن دنیا زلالی را
ز لعلِ سرخِ لبهایت کنی سیرابمان جانا
دوباره پر کنی پیمانه های خشک و خالی را...
به خاک انداختم آن ساغرِ نابِ سفالی را
زدم چنگی به دامانش در آن آشفته احوالی
به او گفتم شود آیا بپرسم تک سوالی را
چه خوابیده در آن چشمانِ مشکین رنگِ آهویی
که در دنیا ندیدم رنگ دیگر جز زغالی را
پریشان حال و ویرانه کنارت مست و دیوانه
شود آیا که بر گیرم من آن دنیا زلالی را
ز لعلِ سرخِ لبهایت کنی سیرابمان جانا
دوباره پر کنی پیمانه های خشک و خالی را...
۱۱.۰k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.