پارت پنجاه و پنجم
#پارت_پنجاهو_پنجم
کار میکردم اما ذهنم با هیچکدوم از پروندههای روی میزم نبود
مانیتور توی صفحه ورد روشن بود و کیبورد منتظر لمس دستام بود
هرطور شده اون چند ساعت رو با صلواتهای زنجیرهواری که توی دلم میفرستادم تموم کردم و با فشردن پدال گاز پرسرعت و بیمحابا به سمت پناه حرکت کردم
با رسیدن به همون خیابون بعد از چند لحظه انتظار دیدم که آروم از دور میاد سمتم
انگار هیچ توانی نداشت و پاهاش رو به زور از روی زمین بلند میکرد
رفتم سمتش و وقتی با چشمهای سرخ شده و پر التهاب از گریههای زیادش مواجه شدم بدون توجه به موقعیت بازوش رو گرفتم و گفتم
_پناه همین الاناست که من سکته کنم
بگو چی شده؟
نکنه بردیا بهت دست...
با لحنی مطمئن اما پر از بغض گفت
_نه
_پس حرف بزن...
با نشستن داخل ماشین گفت
_صبح که رفتم شرکت کارامو انجام میدادم که...
اینبار به سختی،با گریه و ناباورانه گفت
_زن آروند با مأمور اومد شرکت...
متعجب گفتم
_زنش؟!
مگه نمیگفتی مجرده؟
_اره ولی نیست
_اصلا زنش به شرکت چیکار داره؟
مگه آروند اونجا کار میکنه؟...
پناه میترسید و من این رو از تکتکِ جملههای نیمهکاره و بی سروتهش میفهمیدم
انگار نمیخواست زیاد حرف بزنه یا شاید هم یه اطمینان خاطر از سمت من میخواست تا همه چیز رو بگه
منکه حالا همه نگرانیهام بابت مشکل جسمی یا به خطر افتادن آبروش از بین رفته بود بدون هیچ حرفی ماشین رو توی یه کوچه خلوت پارک کردم،دستاش رو محکم گرفتم و گفتم
_من حس میکنم خیلی چیزا رو نمیدونم
درست میگه حسم؟
_چیو میخوای بدونی؟
_همه چیز از روز اول
اینکه آروند اونجا چیکار میکنه؟
اینکه اون خانم چرا اومده محل کار دوست شوهرش؟!
اصلا دلیل اومدن زنش با مأمور چی بوده؟
_بردیا دوستش نبود
پسرخالش بود ولی به من گفته بودن دوستن
_خب؟
_من خودمم هیچی نمیدونستم
امروز همه چیو از طریق زنش فهمیدم
فقط خدا باهام بوده که اتفاقی برام نیفتاد
_میشنوم پناه
از اول
کامل و بدون ابهام...
نفس عمیقی کشید و گفت
_همون روز اول وقتی میخواستم قراردادو امضا کنم ترس بابامو فهمیدم
ولی توجهی نکردمو سعی کردم دید مثبت داشته باشم
من فقط یه منشی بودم
ولی بردیا رفتهرفته صمیمیتر شد باهام
منم که به این راحت بودنا عادت داشتمو توی دانشگاه اکثر روابطم همینطوری بود زیاد خاص نبود برام که بخوام چیزیو به خودم بگیرم...
مکثی کرد که مشتاقانه گفتم
_خب؟
_هیچی،بعد از اینکه دیگه خیلی باهام راحت شد همون روزایی که تو دوباره برگشتی برام یه جلسه گذاشت و گفت از اون به بعد من باید نیروی شرکتو انتخاب کنم...
با تعجب و سردرگمی گفتم...
کار میکردم اما ذهنم با هیچکدوم از پروندههای روی میزم نبود
مانیتور توی صفحه ورد روشن بود و کیبورد منتظر لمس دستام بود
هرطور شده اون چند ساعت رو با صلواتهای زنجیرهواری که توی دلم میفرستادم تموم کردم و با فشردن پدال گاز پرسرعت و بیمحابا به سمت پناه حرکت کردم
با رسیدن به همون خیابون بعد از چند لحظه انتظار دیدم که آروم از دور میاد سمتم
انگار هیچ توانی نداشت و پاهاش رو به زور از روی زمین بلند میکرد
رفتم سمتش و وقتی با چشمهای سرخ شده و پر التهاب از گریههای زیادش مواجه شدم بدون توجه به موقعیت بازوش رو گرفتم و گفتم
_پناه همین الاناست که من سکته کنم
بگو چی شده؟
نکنه بردیا بهت دست...
با لحنی مطمئن اما پر از بغض گفت
_نه
_پس حرف بزن...
با نشستن داخل ماشین گفت
_صبح که رفتم شرکت کارامو انجام میدادم که...
اینبار به سختی،با گریه و ناباورانه گفت
_زن آروند با مأمور اومد شرکت...
متعجب گفتم
_زنش؟!
مگه نمیگفتی مجرده؟
_اره ولی نیست
_اصلا زنش به شرکت چیکار داره؟
مگه آروند اونجا کار میکنه؟...
پناه میترسید و من این رو از تکتکِ جملههای نیمهکاره و بی سروتهش میفهمیدم
انگار نمیخواست زیاد حرف بزنه یا شاید هم یه اطمینان خاطر از سمت من میخواست تا همه چیز رو بگه
منکه حالا همه نگرانیهام بابت مشکل جسمی یا به خطر افتادن آبروش از بین رفته بود بدون هیچ حرفی ماشین رو توی یه کوچه خلوت پارک کردم،دستاش رو محکم گرفتم و گفتم
_من حس میکنم خیلی چیزا رو نمیدونم
درست میگه حسم؟
_چیو میخوای بدونی؟
_همه چیز از روز اول
اینکه آروند اونجا چیکار میکنه؟
اینکه اون خانم چرا اومده محل کار دوست شوهرش؟!
اصلا دلیل اومدن زنش با مأمور چی بوده؟
_بردیا دوستش نبود
پسرخالش بود ولی به من گفته بودن دوستن
_خب؟
_من خودمم هیچی نمیدونستم
امروز همه چیو از طریق زنش فهمیدم
فقط خدا باهام بوده که اتفاقی برام نیفتاد
_میشنوم پناه
از اول
کامل و بدون ابهام...
نفس عمیقی کشید و گفت
_همون روز اول وقتی میخواستم قراردادو امضا کنم ترس بابامو فهمیدم
ولی توجهی نکردمو سعی کردم دید مثبت داشته باشم
من فقط یه منشی بودم
ولی بردیا رفتهرفته صمیمیتر شد باهام
منم که به این راحت بودنا عادت داشتمو توی دانشگاه اکثر روابطم همینطوری بود زیاد خاص نبود برام که بخوام چیزیو به خودم بگیرم...
مکثی کرد که مشتاقانه گفتم
_خب؟
_هیچی،بعد از اینکه دیگه خیلی باهام راحت شد همون روزایی که تو دوباره برگشتی برام یه جلسه گذاشت و گفت از اون به بعد من باید نیروی شرکتو انتخاب کنم...
با تعجب و سردرگمی گفتم...
۲.۷k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.