Elnaz:
Elnaz:
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_دوازدهم
نیلوفر وارد اتاق شد و گفت:بفرمایید میوه!
همه بچه ها دور تا دور نیلوفر جمع شده بودن و داشتن یکی یکی میوه میخوردن که یه دفعه نیلوفر گفت:زینب چته گرفتی خوابیدی؟بابا تو چه همسفر خوابالویی هستی ها.
پتو رو از صورتم کنار زدم و گفتم:خب میگی چیکار کنم؟همین طور تا ساعت 7:00 بیکار و علاف بچرخم؟
_اووو حالا من فکر کردم چیشده,بابا بیا بخور که بعد این میخوایم بریم بیرون بگردیم برای خودمون.
دوباره پتو رو کشیدم رو صورتممو گفتم:باشه شما بخورید اگه خوردید بگید منم آماده بشم که بیام.
بچه ها خیلی شاد بودن و از سروصداهاشون نمیشد آدم بخوابه.از تخت بلند شدم و رفتم سمت چمدونم.وسایلامو تک تک آوردم بیرون تا ببنینم برای بازار کدومو بپوشم؟
مانتویی که گذاشته بودم تو چمدون حسابی چروک شده بود,شالمم حسابی بهم ریخته بود که به نیلوفر گفتم:نیلو جون برو برام اتو بیار,میخوام اتو کنم.
مثل برق,رفت و برگشت.اتو رو داد به منو هرکدومشون رفتن سراغ یه کاری.
نیلوفر اتاقو جمع و جورتر از قبل کرد,فاطیما داشت با یکی که هیچکدوممون حتی خواهرش نمیدونستیم کیه چت میکرد و بلند بلند میخندید,فاطمه هم مثله من لباسایی که میخواست ببره بیرون رو جدا کرد,داد به من که اتو کنم.
مارال و زهرا هم تو بالکنی که تو اتاق نیلوفر بود قدم میزاشتن.
بهار و کیمیا هم داشتن تلوزیون تماشا میکردن.
ساعت 5:10
یک ساعت گذشت,همه از خواب بلند شده بودیم و حوصله همدیگه رو نداشتیم.
هنوز مارال و زهرا خواب بودن که با سروصداهای کیمیا و بهار که داشتن باهم سر اینکه کی بره دستشویی,بیدار شدن.
منم از این فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی,بعد 5 دقیقه برگشتم دیدم به طور مرموزانه ای دارن بهم نگاه میکنن.
منم بدون اینکه توجهی کنم بهشون گفتم:ها چیه؟داشتید دعوا میکردید, من رفتم حالا دیگه گذشته!
نشستم رو صندلی,دستمو گذاشم رو سرم و گفتم:خب حالا چیکار میخواید بکنیم؟
فاطیما گفت:همون کاری رو بکنیم کع نیلوفر یک ساعت پیش گفت.
زهرا در جوابش گفت:یعنی میگی تو این سرما بریم بیرون؟
_اره مگه چیه,اتفاقا خیلی هم حال میده,ممکنه الان که بریم چیزایی ببینیم مورد نیازمون باشه.
خواهرش گفت:آره فاطیما راست میگه,نه که بگم خواهرمه و بایدد ازش حمایت کنم,نه!تو این 16 سال یه حرف درست و حسابی بالاخره زد.من میرم آماده شم.
همه,کم کم آماده شدیم و رفتیم بیرون که نیلوفر بیاد.
تو اون 10 دقیقه حوصله همه واقعا سر رفته بود که مارال یه دفعه گفت:یه چیزی رو دقت کردید؟
همه باهم:نه!
_هممون تیپمون اسپرته ها,مثه این اکیپای شاخانه شدیم.
زدم به شونش و گفتم:شاخ ماله گاوه عزیزم اینو داشته باش.ادامه دارد....
__________________________
__________________________
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_دوازدهم
نیلوفر وارد اتاق شد و گفت:بفرمایید میوه!
همه بچه ها دور تا دور نیلوفر جمع شده بودن و داشتن یکی یکی میوه میخوردن که یه دفعه نیلوفر گفت:زینب چته گرفتی خوابیدی؟بابا تو چه همسفر خوابالویی هستی ها.
پتو رو از صورتم کنار زدم و گفتم:خب میگی چیکار کنم؟همین طور تا ساعت 7:00 بیکار و علاف بچرخم؟
_اووو حالا من فکر کردم چیشده,بابا بیا بخور که بعد این میخوایم بریم بیرون بگردیم برای خودمون.
دوباره پتو رو کشیدم رو صورتممو گفتم:باشه شما بخورید اگه خوردید بگید منم آماده بشم که بیام.
بچه ها خیلی شاد بودن و از سروصداهاشون نمیشد آدم بخوابه.از تخت بلند شدم و رفتم سمت چمدونم.وسایلامو تک تک آوردم بیرون تا ببنینم برای بازار کدومو بپوشم؟
مانتویی که گذاشته بودم تو چمدون حسابی چروک شده بود,شالمم حسابی بهم ریخته بود که به نیلوفر گفتم:نیلو جون برو برام اتو بیار,میخوام اتو کنم.
مثل برق,رفت و برگشت.اتو رو داد به منو هرکدومشون رفتن سراغ یه کاری.
نیلوفر اتاقو جمع و جورتر از قبل کرد,فاطیما داشت با یکی که هیچکدوممون حتی خواهرش نمیدونستیم کیه چت میکرد و بلند بلند میخندید,فاطمه هم مثله من لباسایی که میخواست ببره بیرون رو جدا کرد,داد به من که اتو کنم.
مارال و زهرا هم تو بالکنی که تو اتاق نیلوفر بود قدم میزاشتن.
بهار و کیمیا هم داشتن تلوزیون تماشا میکردن.
ساعت 5:10
یک ساعت گذشت,همه از خواب بلند شده بودیم و حوصله همدیگه رو نداشتیم.
هنوز مارال و زهرا خواب بودن که با سروصداهای کیمیا و بهار که داشتن باهم سر اینکه کی بره دستشویی,بیدار شدن.
منم از این فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی,بعد 5 دقیقه برگشتم دیدم به طور مرموزانه ای دارن بهم نگاه میکنن.
منم بدون اینکه توجهی کنم بهشون گفتم:ها چیه؟داشتید دعوا میکردید, من رفتم حالا دیگه گذشته!
نشستم رو صندلی,دستمو گذاشم رو سرم و گفتم:خب حالا چیکار میخواید بکنیم؟
فاطیما گفت:همون کاری رو بکنیم کع نیلوفر یک ساعت پیش گفت.
زهرا در جوابش گفت:یعنی میگی تو این سرما بریم بیرون؟
_اره مگه چیه,اتفاقا خیلی هم حال میده,ممکنه الان که بریم چیزایی ببینیم مورد نیازمون باشه.
خواهرش گفت:آره فاطیما راست میگه,نه که بگم خواهرمه و بایدد ازش حمایت کنم,نه!تو این 16 سال یه حرف درست و حسابی بالاخره زد.من میرم آماده شم.
همه,کم کم آماده شدیم و رفتیم بیرون که نیلوفر بیاد.
تو اون 10 دقیقه حوصله همه واقعا سر رفته بود که مارال یه دفعه گفت:یه چیزی رو دقت کردید؟
همه باهم:نه!
_هممون تیپمون اسپرته ها,مثه این اکیپای شاخانه شدیم.
زدم به شونش و گفتم:شاخ ماله گاوه عزیزم اینو داشته باش.ادامه دارد....
__________________________
__________________________
۳.۱k
۱۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.