بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
پست شماره314هست و پست متعلق به جامونده ها.از جامونده هایی که هرکدوم به یک طریق و نحوی جاموندند...
از جامونده هایی که رفقای چندساله شون جلوی چشم شون یا تو خط که باهم بودند و به شهادت رسیدند مینویسم...
از رفقای شهید می نویسم که حتی نتوانستتد تابحال بروند به جبهه ی مقاومت و دوستان شون و رفقا شون عمودی رفتند و افقی برگشتند.بعضا پیکرشان هم برنگشته...
از خانواده هایی مینویسم که فرزندشان را دودستی تقدیم اسلام،جبهه ی مقاومت،حرم سیده زینب(س)،حرم سیده رقیه(س)و...کردند.
از خانواده هایی می نویسم و می گویم که چنان فرزندی تربیت کردند که فرزندشان شد محرم ناموس حسین(ع)بین آن همه یاغی و نامحرم...
از مادرانی می نویسم که زینب(س) بانوی صبر و مقاومت از فرزندشان مهم تر است.از مادرانی می گویم که بعداز دیدن پیکر بی جان فرزندشان بی سر و بی دست،شایدهم پهلو شکسته وعلامت کبودی بازو،شاید بدن سراسر ترکش،شایدهم بدن تکه تکه شده ی فرزندش،بعضا هم که شده اند مانند مادران شهید گمنام که فرزندشان 30ساااااال است بازنگشته و هنوز امید دارند بازگردد،می گویند:
ما رأیت إلا جمیلا[چیزی جز زیبایی ندیدم]
از همسرانی می نویسم که مانند زنان کوفه نشدند و همسرشان را راهی کردند در شام و تکریت و سامرا...
همسرانی که باید یک عمر با یاد مردی زندگی کند که دیگر نداردش،باید با یاد مردی زندگی کند که تمام زندگی اش بود،باید با یاد مردی زندگی کند که پدر پاره های تنش یعنی فرزندانش بود...
از همسرانی که حالا باری سنگین تر روی دوش شان است؛چون برای فرزندش یا فرزندانش هم باید مادر باشد و هم پدر...
باید فرزندی تربیت کند که مانند پدرش باشد؛
عاشق شهادت و کار در راه رضای خدا و دوست دار اهل بیت،دوست دار مهدی صاحب الزمان(عج) و هم چنین باید مطیعی تربیت کند که مانند پدرش پیرو و مطیع ولی فقیه و امام خامنه ای(حفظه الله) باشد...
از همسرانی می نویسم که غم نبود همسرشان کم است و مردمانی کوفی تبار از نیش و زخم زبان ها به این همسران دریغ نمیکنند و کم نمی گذراند و به جای دلداری دادن از مقدار پول هایی که همسرشان گرفته است می پرسند...
ولی نمی دانند کسانی هستند که برای رفتن به سوریه با پول خودشان و هزینه ی شخصی پاسپورت میگرند و به هر دری می زنند که بروند؛اینان چیزی دارند که اهل کوفه ندارند و آن اسمش غیرت است.آری غیرت است که باعث خریدن این همه سختی میشود...
غیرت داشتن نسبت به ناموس اربابشان،نسبت به خواهر و دختر حسین(ع)...
از فرزندانی می نویسم که تازه داشتند یاد میگرفتند چگونه بگویند:بابا...
از فرزندانی می نویسم که تازه چهره ی پدرشان در ذهن شان نقش بسته بود...
از فرزندانی که دم بابا باباش دارد جان مادرش را به لب می رساند...
از فرزندانی که پدرشان خیییییییییلیییییییی زیاد دوست شان داشت،ولی از پاره تن شان و جگرگوشه شان گذشتند و رفتند برا دفاع از حرم اهل بیت...
از فرزندانی که حسرت داشتن دست های پدر را میخورد تا دستانش را بگیرد و راه برود...
از فرزندانی که خودشان درس می خوانند و موفق می شوند ولی بهشان میگویند با سهمیه ی پدرت قبول شدی،با پول خون پدرت به اینجا رسیدی...
فرزند شهید مسلم خیزآب میگفت:
دوست دارم درس بخوانم و مثله پدرم شوم تا شهید شوم...
حال از خود شهدا می نویسم:
ازحاج اسماعیل حیدری آن شیرمرد مینویسم...
از مهدی عزیزی می نویسم که از پایش شروع کردند به زدنش...
از رضا کارگربرزی و نبوغ بی نظیرش در تخریب و شهادتش با زبان روزه مینویسم...
از علی امرایی بنویسم یا حسن غفاری؟؟؟
از علی یزدانی بنویسم یا هادی جعفری؟؟؟
از میثم مدواری کم حرف و تودار می نویسم که در حلب تیر14/5میلیمتری تیربار سرش را برد و چه زیبا اقتدا کرد برمولایش حسین(ع)...
از دادالله شیبانی مینویسم که تماس رزمندگان از حلب و دمشق و لاذقیه و حمص و حماة به ایران مدیون این شهید هستیم...
از سید میلاد مصطفوی بسیجی 24یا25ساله ی همدانی می نویسم که مهندس بود ولی آمده بود،قرار بود وقتی برمی گردد قرار های عروسی اش را بگذارد؛ولی در ریف جنوبی حلب به شهادت رسیدوجنازه اش را نتوانستند تاسه هفته برگردانند و بعد از 3هفته جنازه ی بی سرش را برای خانواده اش آوردند...
از مهدی علیدوست می نویسم فرمانده گروهان تکاور سپاه علی ابن ابی طالب قم بود ولی بقدری خاکی و فرو افتاده بود که بعضا فکر میکردند بسیجی است نه فرمانده چندین تکاور...
از حسین بادپا و عشقش به شهادت و جاماندگی اش از زمان دفاع مقدس از دوستانش و پیکر مفقودالاثرش می نویسم...
از مجتبی کرمی پاسدار همدانی می نویسم که قبل از شهادتش گفت:
اگر شهید شدم برای دخترم عروسک بخرین و ببرید...
از سید حمید تقوی بنویسم که بنیان گذار بسیج مردمی عراق بود یا از مهدی نوروزی شیر سامرا که تا آخرین فشنگش
پست شماره314هست و پست متعلق به جامونده ها.از جامونده هایی که هرکدوم به یک طریق و نحوی جاموندند...
از جامونده هایی که رفقای چندساله شون جلوی چشم شون یا تو خط که باهم بودند و به شهادت رسیدند مینویسم...
از رفقای شهید می نویسم که حتی نتوانستتد تابحال بروند به جبهه ی مقاومت و دوستان شون و رفقا شون عمودی رفتند و افقی برگشتند.بعضا پیکرشان هم برنگشته...
از خانواده هایی مینویسم که فرزندشان را دودستی تقدیم اسلام،جبهه ی مقاومت،حرم سیده زینب(س)،حرم سیده رقیه(س)و...کردند.
از خانواده هایی می نویسم و می گویم که چنان فرزندی تربیت کردند که فرزندشان شد محرم ناموس حسین(ع)بین آن همه یاغی و نامحرم...
از مادرانی می نویسم که زینب(س) بانوی صبر و مقاومت از فرزندشان مهم تر است.از مادرانی می گویم که بعداز دیدن پیکر بی جان فرزندشان بی سر و بی دست،شایدهم پهلو شکسته وعلامت کبودی بازو،شاید بدن سراسر ترکش،شایدهم بدن تکه تکه شده ی فرزندش،بعضا هم که شده اند مانند مادران شهید گمنام که فرزندشان 30ساااااال است بازنگشته و هنوز امید دارند بازگردد،می گویند:
ما رأیت إلا جمیلا[چیزی جز زیبایی ندیدم]
از همسرانی می نویسم که مانند زنان کوفه نشدند و همسرشان را راهی کردند در شام و تکریت و سامرا...
همسرانی که باید یک عمر با یاد مردی زندگی کند که دیگر نداردش،باید با یاد مردی زندگی کند که تمام زندگی اش بود،باید با یاد مردی زندگی کند که پدر پاره های تنش یعنی فرزندانش بود...
از همسرانی که حالا باری سنگین تر روی دوش شان است؛چون برای فرزندش یا فرزندانش هم باید مادر باشد و هم پدر...
باید فرزندی تربیت کند که مانند پدرش باشد؛
عاشق شهادت و کار در راه رضای خدا و دوست دار اهل بیت،دوست دار مهدی صاحب الزمان(عج) و هم چنین باید مطیعی تربیت کند که مانند پدرش پیرو و مطیع ولی فقیه و امام خامنه ای(حفظه الله) باشد...
از همسرانی می نویسم که غم نبود همسرشان کم است و مردمانی کوفی تبار از نیش و زخم زبان ها به این همسران دریغ نمیکنند و کم نمی گذراند و به جای دلداری دادن از مقدار پول هایی که همسرشان گرفته است می پرسند...
ولی نمی دانند کسانی هستند که برای رفتن به سوریه با پول خودشان و هزینه ی شخصی پاسپورت میگرند و به هر دری می زنند که بروند؛اینان چیزی دارند که اهل کوفه ندارند و آن اسمش غیرت است.آری غیرت است که باعث خریدن این همه سختی میشود...
غیرت داشتن نسبت به ناموس اربابشان،نسبت به خواهر و دختر حسین(ع)...
از فرزندانی می نویسم که تازه داشتند یاد میگرفتند چگونه بگویند:بابا...
از فرزندانی می نویسم که تازه چهره ی پدرشان در ذهن شان نقش بسته بود...
از فرزندانی که دم بابا باباش دارد جان مادرش را به لب می رساند...
از فرزندانی که پدرشان خیییییییییلیییییییی زیاد دوست شان داشت،ولی از پاره تن شان و جگرگوشه شان گذشتند و رفتند برا دفاع از حرم اهل بیت...
از فرزندانی که حسرت داشتن دست های پدر را میخورد تا دستانش را بگیرد و راه برود...
از فرزندانی که خودشان درس می خوانند و موفق می شوند ولی بهشان میگویند با سهمیه ی پدرت قبول شدی،با پول خون پدرت به اینجا رسیدی...
فرزند شهید مسلم خیزآب میگفت:
دوست دارم درس بخوانم و مثله پدرم شوم تا شهید شوم...
حال از خود شهدا می نویسم:
ازحاج اسماعیل حیدری آن شیرمرد مینویسم...
از مهدی عزیزی می نویسم که از پایش شروع کردند به زدنش...
از رضا کارگربرزی و نبوغ بی نظیرش در تخریب و شهادتش با زبان روزه مینویسم...
از علی امرایی بنویسم یا حسن غفاری؟؟؟
از علی یزدانی بنویسم یا هادی جعفری؟؟؟
از میثم مدواری کم حرف و تودار می نویسم که در حلب تیر14/5میلیمتری تیربار سرش را برد و چه زیبا اقتدا کرد برمولایش حسین(ع)...
از دادالله شیبانی مینویسم که تماس رزمندگان از حلب و دمشق و لاذقیه و حمص و حماة به ایران مدیون این شهید هستیم...
از سید میلاد مصطفوی بسیجی 24یا25ساله ی همدانی می نویسم که مهندس بود ولی آمده بود،قرار بود وقتی برمی گردد قرار های عروسی اش را بگذارد؛ولی در ریف جنوبی حلب به شهادت رسیدوجنازه اش را نتوانستند تاسه هفته برگردانند و بعد از 3هفته جنازه ی بی سرش را برای خانواده اش آوردند...
از مهدی علیدوست می نویسم فرمانده گروهان تکاور سپاه علی ابن ابی طالب قم بود ولی بقدری خاکی و فرو افتاده بود که بعضا فکر میکردند بسیجی است نه فرمانده چندین تکاور...
از حسین بادپا و عشقش به شهادت و جاماندگی اش از زمان دفاع مقدس از دوستانش و پیکر مفقودالاثرش می نویسم...
از مجتبی کرمی پاسدار همدانی می نویسم که قبل از شهادتش گفت:
اگر شهید شدم برای دخترم عروسک بخرین و ببرید...
از سید حمید تقوی بنویسم که بنیان گذار بسیج مردمی عراق بود یا از مهدی نوروزی شیر سامرا که تا آخرین فشنگش
۵۱.۰k
۱۸ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.