این روزها ...
این روزها ...
دلم زود می گیرد ، زود می شکند ...
گاهی هوس می کنم همان بچه ای باشم؛
که وقتی آزارش دادند ؛
چادر مادرش را باز می کرد
و پشتِ توریِ امن و آرامش ، پناه می گرفت...
انگار همه چیز تمام شده بود
انگار دیگر کسی با او کاری نداشت
انگار فرمانِ آتش بس داده بودند ...
من این روزها
برای بی کسی ام آغوشی ندارم
به قدری از دنیا ترسیده ام
که هیچ گوشه ای برایِ دلم امن نیست !
مرا...
به کودکی ام برگردانید ...
جایی که امن ترین سرپناهِ جهان؛
چادرِ مادرم بود !
دلم زود می گیرد ، زود می شکند ...
گاهی هوس می کنم همان بچه ای باشم؛
که وقتی آزارش دادند ؛
چادر مادرش را باز می کرد
و پشتِ توریِ امن و آرامش ، پناه می گرفت...
انگار همه چیز تمام شده بود
انگار دیگر کسی با او کاری نداشت
انگار فرمانِ آتش بس داده بودند ...
من این روزها
برای بی کسی ام آغوشی ندارم
به قدری از دنیا ترسیده ام
که هیچ گوشه ای برایِ دلم امن نیست !
مرا...
به کودکی ام برگردانید ...
جایی که امن ترین سرپناهِ جهان؛
چادرِ مادرم بود !
۵.۸k
۰۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.