پارت سی و چهار
پارت سی و چهار
یک ماه گذشته بود
نیما : از خواب بیدار شدم
ساعت ۱۰ و نیم صبح بود
صورتمو شستم
صبحونه خوردم
راه افتادم به سمت بیمارستان
آرام : یه ماه از اوت ماجرا میگذره
فکامو عمل کردن
یکی از دستامو عمل کردن
پام که شکسته بود اونو گچ گرفتن
خلاصه یه ماه با اینا اسیر بودم
دیگه امروز میخوان مرخصم کنن
خوب خوب شده بودم
نیما : رسیدم دم در بیمارستان
ماشینو پارک کردم
رفتم داخل
مادر و پدر آرامو دیدم
بابای آرام : سلام
نیما : سلام بابا
بابای آرام ( مهدی ) : دارن مرخص میکنن
من برم فرم هارو پر کنم
نیما : بسلامتی
ویدا : سلام
نیما: سلام مامان
ویدا : ما که هنوز با شما نسبتی نداریم
چرا مارو مامان بابا صدا میکنی ؟
نیما : مامان جان اگ وقت دارین میتونم باهاتون صحبت کنم ؟
ویدا : آره دارم بریم حیاط اینجا خفس
نیما : باشه بفرمایین
رفتیم حیاط نشستیم رو نیمکت
ویدا : خب شروع کن
نیما : خب مامان جان
من آرام رو دوست دارم واقعا
نمیدونم چرا شما با این موضوع مخالفین
بخدا بهتون قول میدم خوشبختش کنم
ویدا : خب من هنوز نمیشناسم شمارو
نیما : فکر کنن بعد یه ماه رفت و آمد
و هر روز رو به رو شدن با من دیگ کامل منو شناخته باشین ؟ درست میگم ؟
ویدا : خب آره میدونم چقدر نگرانش بودید
معلومه خیلی هم دوسش داری
بزارید یه هفته ایی بگذره
بعدش بیاید خونمون
نیما : یعنی مشکلی ندارین ؟
ویدا: وقتی همو دوست دارین
منم مخالفت نمیکنم
نینا : پس هفته بعد با مادرم هماهنگ میکنم
بیایم واسع خواستگاری
ویدا : باشه
نیما جان پاشو بریم داخل
نیما: آره دیگه بریم تو دیگ تا الان مرخصش کردن
...
ارام : بابام یه سری برگه و فرم رو امضا کرد
نیما و مامانم هم اومدن
رفتیم سوار ماشین شدیم
نیما: بابا مهدی اگ دیگ کار ندارین من برم
مهدی : بیا تو هم برسونیم
نیما : عاخه ماشینم اونجاست
مهدی: آهان باشه بسلامت بری پسرم
آرام: خداحافظ
ویدا : خداحافظ
نیما : خداحافظ
رفتم سوار ماشین شدم
رسیدم خونه
لیلا : سلام پسر نازم
نیما : سلام مامان
لیلا: امروز خوشحالی؟ چخبره؟
نیما : هیچی با خانواده آرام حرف زدم
لیلا : خداوکیلی؟
نیما: آره
قرار شد هفته دیگه بهشون زنگ بزنیم
بعد بریم خاستگاری
لیلا : بسلامتی ایشالا
نیما : ایشالا
لیلا : دیگ بریم ناهار
ملیناااا
دخترم بیا ناهار
ملینا: آکادمی بیرون
دیدم نیما هم اومده
نیما: سلاااام
ملینا: سلام ژوژو
نیما : هه بیا سر سفره
...
یک ماه گذشته بود
نیما : از خواب بیدار شدم
ساعت ۱۰ و نیم صبح بود
صورتمو شستم
صبحونه خوردم
راه افتادم به سمت بیمارستان
آرام : یه ماه از اوت ماجرا میگذره
فکامو عمل کردن
یکی از دستامو عمل کردن
پام که شکسته بود اونو گچ گرفتن
خلاصه یه ماه با اینا اسیر بودم
دیگه امروز میخوان مرخصم کنن
خوب خوب شده بودم
نیما : رسیدم دم در بیمارستان
ماشینو پارک کردم
رفتم داخل
مادر و پدر آرامو دیدم
بابای آرام : سلام
نیما : سلام بابا
بابای آرام ( مهدی ) : دارن مرخص میکنن
من برم فرم هارو پر کنم
نیما : بسلامتی
ویدا : سلام
نیما: سلام مامان
ویدا : ما که هنوز با شما نسبتی نداریم
چرا مارو مامان بابا صدا میکنی ؟
نیما : مامان جان اگ وقت دارین میتونم باهاتون صحبت کنم ؟
ویدا : آره دارم بریم حیاط اینجا خفس
نیما : باشه بفرمایین
رفتیم حیاط نشستیم رو نیمکت
ویدا : خب شروع کن
نیما : خب مامان جان
من آرام رو دوست دارم واقعا
نمیدونم چرا شما با این موضوع مخالفین
بخدا بهتون قول میدم خوشبختش کنم
ویدا : خب من هنوز نمیشناسم شمارو
نیما : فکر کنن بعد یه ماه رفت و آمد
و هر روز رو به رو شدن با من دیگ کامل منو شناخته باشین ؟ درست میگم ؟
ویدا : خب آره میدونم چقدر نگرانش بودید
معلومه خیلی هم دوسش داری
بزارید یه هفته ایی بگذره
بعدش بیاید خونمون
نیما : یعنی مشکلی ندارین ؟
ویدا: وقتی همو دوست دارین
منم مخالفت نمیکنم
نینا : پس هفته بعد با مادرم هماهنگ میکنم
بیایم واسع خواستگاری
ویدا : باشه
نیما جان پاشو بریم داخل
نیما: آره دیگه بریم تو دیگ تا الان مرخصش کردن
...
ارام : بابام یه سری برگه و فرم رو امضا کرد
نیما و مامانم هم اومدن
رفتیم سوار ماشین شدیم
نیما: بابا مهدی اگ دیگ کار ندارین من برم
مهدی : بیا تو هم برسونیم
نیما : عاخه ماشینم اونجاست
مهدی: آهان باشه بسلامت بری پسرم
آرام: خداحافظ
ویدا : خداحافظ
نیما : خداحافظ
رفتم سوار ماشین شدم
رسیدم خونه
لیلا : سلام پسر نازم
نیما : سلام مامان
لیلا: امروز خوشحالی؟ چخبره؟
نیما : هیچی با خانواده آرام حرف زدم
لیلا : خداوکیلی؟
نیما: آره
قرار شد هفته دیگه بهشون زنگ بزنیم
بعد بریم خاستگاری
لیلا : بسلامتی ایشالا
نیما : ایشالا
لیلا : دیگ بریم ناهار
ملیناااا
دخترم بیا ناهار
ملینا: آکادمی بیرون
دیدم نیما هم اومده
نیما: سلاااام
ملینا: سلام ژوژو
نیما : هه بیا سر سفره
...
۳.۹k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.