رمان دوست داشتنیِ من📖 پارت اول
داستان پرواز بدون هیاهو/پارت اول داستان برای افراد زیر ۱۶ سال مناسب نیست🔞🚫
آخ...
مو به موی بدنم درد داره
چیشده؟!
وای! اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟!
چیشده؟!
چقدر هوا سرده!
آی! سرم....
اینجا کجاست آخه!!!!
من مُردم؟!
آهاااای... کسی این اطراف هست؟
من اینجا چکار میکنم؟
آیا واقعا مرگ به همین آسونی بود؟
خب اگر من مردم اینجا کجاست؟ جهنمه؟! یا بهشته؟! حقیقتا نه به مانند بهشت نهر روان و میِ ناب خیرات میکنند نه به سان دوزخ سیخ داغ فرو!
آخ... سرم
آهای تو!! کمک کن! خانم با تو هستم...
فقط بگو اینجا کجاست؟؟ من اینجا چکار میکنم؟! من چیزی ندارم که بدم به کسی!!! تو را به خدا قسم برگردانم!!
نکنه از زیر سر تو این آتیشا بلند شده! چرا منو اوردی اینجا؟
آهاااااای خانم... برگرد!!
آخ.. پاهام خشک شده. اما باید سریعتر برم دنبالش... کلید گاوصندوق ناگفتههایِ مبهمِ اینجا تنها برگردنِ اوست...
آهااااای
کمک!!!
هی هی! وایسا وایسا!!
وای!! نمیدونستم وقتی که بمیرم به همین سرعت صاحب حوری بشم! پس قطعا اینجا بهشته! بالاخره دارد پاداش آنهمه بدبختی به من داده میشود...
دقیقا به همون زیبایی ای که یک حوری بهشتی میتونه باشه.. بلند قد، چشمانی قهوه ای و درشت با دهانی کوچک و لبانی قرمز و موهای فنرگونه ای که روی شانه هایش ریخته است و صورت سفیدی که در میان سیاهی موهایش زیباترین ماهی است که در آسمانِ دشتِ تاریک میتوان دید. بی تاب آنم که به سمتش بروم و او را از نزدیک ببینم. نای دویدن ندارم ،باید این سی، چهل متر را با وجود این اشتیاق، کشان کشان بروم...
وای خدای من..
این دیگر چیست؟!! بسم الله! نکند جن است!
چرا با استقبالِ من پیرگونه میشود!
چرا با هر قدم من گویی سالی از سالش برچیده میشود، دیگر آن طراوت از چهره ی او گم میشود و هر لحظه چینی بیش با هر گام بر چهره اش نقش میبندد. تنها مرا نگاه میکند و چیزی نمیگوید می دانم که صدای بهشتی او نیز تا زمانی که به او برسم جای خود را به آوایی لرزان داده است. من نخست دل باخته ی زیبایی و جاذبهی او شدم؛ اما اکنون با هر قدم من سستیِ او بیشتر میشود و هنگامی که میایستم روندِ پژمردگیِ او متوقف میشود و دور شدن من نیز او را جوانتر و شاداب تر میکند؛ گویی که من از جنس او نیستم گویی که من آتشم و او گیاهی نازک و حساس که نزدیک شدن من او را چروکیده میکند؛ از این میترسم که هنگامی که به یک قدمی او رسیدم بمیرد اما از سویی دیگر هزاران سوالِ بی جواب در ذهن من میچرخد که پاسخ سوالاتِ من در دل اوست.
پایان پارت اول...
ادامه دارد...
کامنت بگذارین چونکه نظرتون قطعا تاثیرگذاره....
راضی نیستم کسی دزدی کنه و متن کپی بشه....
#هنرهای_دوست_داشتنی_من
#داستان_پرواز_بدون_هیاهو
آخ...
مو به موی بدنم درد داره
چیشده؟!
وای! اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟!
چیشده؟!
چقدر هوا سرده!
آی! سرم....
اینجا کجاست آخه!!!!
من مُردم؟!
آهاااای... کسی این اطراف هست؟
من اینجا چکار میکنم؟
آیا واقعا مرگ به همین آسونی بود؟
خب اگر من مردم اینجا کجاست؟ جهنمه؟! یا بهشته؟! حقیقتا نه به مانند بهشت نهر روان و میِ ناب خیرات میکنند نه به سان دوزخ سیخ داغ فرو!
آخ... سرم
آهای تو!! کمک کن! خانم با تو هستم...
فقط بگو اینجا کجاست؟؟ من اینجا چکار میکنم؟! من چیزی ندارم که بدم به کسی!!! تو را به خدا قسم برگردانم!!
نکنه از زیر سر تو این آتیشا بلند شده! چرا منو اوردی اینجا؟
آهاااااای خانم... برگرد!!
آخ.. پاهام خشک شده. اما باید سریعتر برم دنبالش... کلید گاوصندوق ناگفتههایِ مبهمِ اینجا تنها برگردنِ اوست...
آهااااای
کمک!!!
هی هی! وایسا وایسا!!
وای!! نمیدونستم وقتی که بمیرم به همین سرعت صاحب حوری بشم! پس قطعا اینجا بهشته! بالاخره دارد پاداش آنهمه بدبختی به من داده میشود...
دقیقا به همون زیبایی ای که یک حوری بهشتی میتونه باشه.. بلند قد، چشمانی قهوه ای و درشت با دهانی کوچک و لبانی قرمز و موهای فنرگونه ای که روی شانه هایش ریخته است و صورت سفیدی که در میان سیاهی موهایش زیباترین ماهی است که در آسمانِ دشتِ تاریک میتوان دید. بی تاب آنم که به سمتش بروم و او را از نزدیک ببینم. نای دویدن ندارم ،باید این سی، چهل متر را با وجود این اشتیاق، کشان کشان بروم...
وای خدای من..
این دیگر چیست؟!! بسم الله! نکند جن است!
چرا با استقبالِ من پیرگونه میشود!
چرا با هر قدم من گویی سالی از سالش برچیده میشود، دیگر آن طراوت از چهره ی او گم میشود و هر لحظه چینی بیش با هر گام بر چهره اش نقش میبندد. تنها مرا نگاه میکند و چیزی نمیگوید می دانم که صدای بهشتی او نیز تا زمانی که به او برسم جای خود را به آوایی لرزان داده است. من نخست دل باخته ی زیبایی و جاذبهی او شدم؛ اما اکنون با هر قدم من سستیِ او بیشتر میشود و هنگامی که میایستم روندِ پژمردگیِ او متوقف میشود و دور شدن من نیز او را جوانتر و شاداب تر میکند؛ گویی که من از جنس او نیستم گویی که من آتشم و او گیاهی نازک و حساس که نزدیک شدن من او را چروکیده میکند؛ از این میترسم که هنگامی که به یک قدمی او رسیدم بمیرد اما از سویی دیگر هزاران سوالِ بی جواب در ذهن من میچرخد که پاسخ سوالاتِ من در دل اوست.
پایان پارت اول...
ادامه دارد...
کامنت بگذارین چونکه نظرتون قطعا تاثیرگذاره....
راضی نیستم کسی دزدی کنه و متن کپی بشه....
#هنرهای_دوست_داشتنی_من
#داستان_پرواز_بدون_هیاهو
۲۰.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲