رویای که تبدیل به واقعیت شد پارت ۵
از زبون خودم
خوابیدیم رو ماسه ها آسمونو نگاه میکردیم و ستاره هارو تماشا میکردیم یهو یه ستاره دنبال دار که برای اولین بار دیدم رد شد بعد دستمو مشت کردم و یه آرزو کردم کوک:چه آرزویی کردی من:به وقتش بهت میگم کوک:چرا الان نمیگی من:کنجکاویا به وقتش کوک:اوکی بیا ستاره ها رو بشماریم من:باشه بعد شروع کردیم به شمردن میشماردیم و هی قاطی میکردیم من:۲۱ ۲۲ ۲۳ ۲۴ عه نمیشه😒😂😂 کوک:گیج میشه آدم دوباره ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ عه گم کردم😐😂😂🤣🤣 بعد خندیدیم یهو نگاه هامون خورد به هم و خنده از رو لبامون تبدیل شد به دو دقیقه سکوت و نگاه کردن هم کوک:میدونی تا حالا عشق واقعیو تجربه نکردم من:منم نکردم بهم میگفتن همش تو داستان و قصه هاست و میگفتن اصلا وجود نداره ولی من زیاد اهمیت نمیدادم کوک:کی گفته عشق وجود نداره پس آدما چجوری عاشق میشن مثل من که عاشقتم من:تو گفتی فقط دوستم داری😍کوک:این دو تا باهمه بعد دستمو گرفت انگوشتاشو تو انگوشتم چفت کرد و سر منو نزدیک شونش کرد و گذاشت رو شونش دیگه واقعا فکر میکردم خواب میبینم کنارش حسه خوبی داشتم بعد با دستم بازی میکرد مینداختش رو هوا کوک:چرا انقدر دستات کوچولو 😄😂 با لحن کیوتی گفت بعد دستامونو رو هوا کنار هم گذاشتیم خالکوبیاش منو کشت(😭😭😭کشت) کوک:انقدره دست عروسکی😂 من:کجا دستم عروسکیه😐😂 کوک:همه جا نگاه میندازیش روهوا دسته منو دست عروسکش اشتباه گرفته بود😂 هی مینداخت رو هوا کوک:ووییی بیب من:میخوای دستو بدم بهت مال تو باشه شب باهاش بخوابی کوک:نه میخوام به خودت چسبیده باشه چون اگه جدا بشه خوشگلیشو از دست میده مثل گل پژمرده میشه همینجوری حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد کوک:گوشیت گوشیمو از تو جیبم در آوردم دیدم رویاعه من:اوه آبجیمه هیشششش کوک:خیله خوب سکوت میکنم بیا🤐 من:😂 بعد جواب دادم من:بله رویا:تو کودوم گوری هستی جونگ کوکم شنید من:چرا داد میزنی اومدم بیرون یکم اینجا رو نگاه کردم جونگ کوک شنید ولی نفهمید😅😂 رویا:آهان پاشو بیا خونه من:نموخوام اصلا میخواب تو خیابون بخوابم رویا:باشه بخواب تا یه بزنی من:باشه رویا:خونه نیا من:هی بعد قطع کرد کوک:چی شد من:میگه چرا نمیای خونه منم گفتم به شوخی که میخوام تو خیابون بخوابم و الان بهم گفت نیام خونه کوک:کودوم خواهری میزاره خواهرشو تو شب ول میکنه من:خواهر من😐😂😂😂😭😂 کوک:پاشو بریم خونه ما من:خونه تو بعد کلاه هودیمو امداخت رو سرم من:نه میخوام همینجا تا صبح بمونم کوک:یعنی انقدر بی شخصیتم بزارم تو تک و تنها اینجا بمونی من:نه کوک:پس پاشو تا نبردمت خودم من:هوم😐 اینو گفت و بعد بهم زل زد من:خیله خوب چاره ی دیگه ندارم(نه تو رو خدا بیا برو خونش باهم بخوابید😐😂)
خوابیدیم رو ماسه ها آسمونو نگاه میکردیم و ستاره هارو تماشا میکردیم یهو یه ستاره دنبال دار که برای اولین بار دیدم رد شد بعد دستمو مشت کردم و یه آرزو کردم کوک:چه آرزویی کردی من:به وقتش بهت میگم کوک:چرا الان نمیگی من:کنجکاویا به وقتش کوک:اوکی بیا ستاره ها رو بشماریم من:باشه بعد شروع کردیم به شمردن میشماردیم و هی قاطی میکردیم من:۲۱ ۲۲ ۲۳ ۲۴ عه نمیشه😒😂😂 کوک:گیج میشه آدم دوباره ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ عه گم کردم😐😂😂🤣🤣 بعد خندیدیم یهو نگاه هامون خورد به هم و خنده از رو لبامون تبدیل شد به دو دقیقه سکوت و نگاه کردن هم کوک:میدونی تا حالا عشق واقعیو تجربه نکردم من:منم نکردم بهم میگفتن همش تو داستان و قصه هاست و میگفتن اصلا وجود نداره ولی من زیاد اهمیت نمیدادم کوک:کی گفته عشق وجود نداره پس آدما چجوری عاشق میشن مثل من که عاشقتم من:تو گفتی فقط دوستم داری😍کوک:این دو تا باهمه بعد دستمو گرفت انگوشتاشو تو انگوشتم چفت کرد و سر منو نزدیک شونش کرد و گذاشت رو شونش دیگه واقعا فکر میکردم خواب میبینم کنارش حسه خوبی داشتم بعد با دستم بازی میکرد مینداختش رو هوا کوک:چرا انقدر دستات کوچولو 😄😂 با لحن کیوتی گفت بعد دستامونو رو هوا کنار هم گذاشتیم خالکوبیاش منو کشت(😭😭😭کشت) کوک:انقدره دست عروسکی😂 من:کجا دستم عروسکیه😐😂 کوک:همه جا نگاه میندازیش روهوا دسته منو دست عروسکش اشتباه گرفته بود😂 هی مینداخت رو هوا کوک:ووییی بیب من:میخوای دستو بدم بهت مال تو باشه شب باهاش بخوابی کوک:نه میخوام به خودت چسبیده باشه چون اگه جدا بشه خوشگلیشو از دست میده مثل گل پژمرده میشه همینجوری حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد کوک:گوشیت گوشیمو از تو جیبم در آوردم دیدم رویاعه من:اوه آبجیمه هیشششش کوک:خیله خوب سکوت میکنم بیا🤐 من:😂 بعد جواب دادم من:بله رویا:تو کودوم گوری هستی جونگ کوکم شنید من:چرا داد میزنی اومدم بیرون یکم اینجا رو نگاه کردم جونگ کوک شنید ولی نفهمید😅😂 رویا:آهان پاشو بیا خونه من:نموخوام اصلا میخواب تو خیابون بخوابم رویا:باشه بخواب تا یه بزنی من:باشه رویا:خونه نیا من:هی بعد قطع کرد کوک:چی شد من:میگه چرا نمیای خونه منم گفتم به شوخی که میخوام تو خیابون بخوابم و الان بهم گفت نیام خونه کوک:کودوم خواهری میزاره خواهرشو تو شب ول میکنه من:خواهر من😐😂😂😂😭😂 کوک:پاشو بریم خونه ما من:خونه تو بعد کلاه هودیمو امداخت رو سرم من:نه میخوام همینجا تا صبح بمونم کوک:یعنی انقدر بی شخصیتم بزارم تو تک و تنها اینجا بمونی من:نه کوک:پس پاشو تا نبردمت خودم من:هوم😐 اینو گفت و بعد بهم زل زد من:خیله خوب چاره ی دیگه ندارم(نه تو رو خدا بیا برو خونش باهم بخوابید😐😂)
۷.۵k
۱۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.