ماشین را جلوی کلانتریِ نزدیک میدان دربند، پارک کردم. گفتم
ماشین را جلوی کلانتریِ نزدیک میدان دربند، پارک کردم. گفتم: «بالا که نمیخوایم بریم. حداقل بیا از اینجا تا دم رستورانِ کنار رودخونه یا جلوی جیگرکیِ بعد از دو راهی، قدم بزنیم. من که عین خرس شدم تو این مدت.» با آن چشمهای غمگینش لبخند زد. گفت: «آره. ما حتا شهربازی هم واسه بازی نمی رفتیم. میرفتیم که پشمک بخوریم. پارک لاله، واسه بلال شیری جلوی ورودیش. شمال بخاطر اکبر جوجه ش. کته کبابش. برای اینکه ول بچرخیم تو بازار محلی نوشهر. سیرترشی و مربا بو کنیم و از هر زیتونی یه قاشق کوچیک پلاستیکی بذاریم دهنمون. بعد ماهی سفید بخریم، ببریم جنگل، چاله بکنیم، توش پُرِ ذغال، ماهی رو بچپونیم توی فویل، آخ که دلم خواست مرتضا.»
یقه کاپشنش را داد بالا. گفتم: «ما هنوز خیلی جاهای نرفته داریم نرگس. شیشلیک شاندیز، بریونی اصفهون، دال عدس بوشهر، چه میدونم ماهی شیر بندر عباس. هیچ کدوم اینا رو حتا مزه هم نکردیم. مگه قول نداده بودیم به هم که تا وقتی دنیا طعم داره، دست تو دست هم مزه اش کنیم. حالا چطور دلت میاد بری؟ چی داره اونجا که اینجا نداره؟» ایستاد روبروم. انگشتش را گذاشت روی لبم. گفت: «اونجا فقط لبهای تو رو نداره مرتضا. همه چی داره الا لبای تو رو.»
گفت: «من باید برم. میدونی که. درس. کار. خونواده. عوضش همه اینا رو جا میذارم برات. کوه، دریا. جنگل. یه عالمه خوراکی خوشمزه. عشقمم که تو قلبته. مطمئنم. نه؟» سرم را تکان دادم. گفت: «نبینم چشمات خیس بشهها. با توام. سرتو بیار بالا. بفهم منو لامصب» گفتم: «می پهمم.» دستم را گرفت توی دستهاش. گفت: «چقدر یخه انگشتهات» گفتم: «سوز برفه دیگه.» گفت: «نوک دماغتم قرمزه. عین دماغ این دلقکای سیرک شدی. ولی بهت میاد.» خندیدم. چند دقیقه ای هیچی نگفتیم.
جلوی مجسمه که رسیدیم، گفتم: «زمستون، فصل خوبی نیست برای رفتن. من عاشق برف بودم. عاشق آدم برفی. عاشق نوشتن اسمت با انگشت روی کاپوت ماشینا. تو که نباشی....» دوباره انگشتش را گذاشت روی لب هام و برداشت. گفتم: «چقدر سرده. نیست؟» دستش را حلقه کرد دور بدنم و سرش را چسباند به سینه ام. محکم فشارش دادم به خودم. سرباز چاقی از توی کانکسِ نیروی انتظامی، زل زده بود به ما و دست هاش را ها می کرد. چشم هام را بستم و موهای بلوند بیرون از روسری اش را بو کشیدم. عطر بهارنارنج با بوی باقالی داغ و لواشک های قرمز لوله ای توی هوا پیچیده بود.
«هی آقا.» چشمهایم را باز میکنم. سرباز می گوید: «تو خل و چلی هر وقت برف میزنه میای اینجا خودت رو بغل می کنی؟» می گویم: «ها.» میگوید: «بیا بریم تو کانکس ببینیم میشه مریضیت رو درمون کرد یا نه.» دستبند می زند. توی کانکس، از روی کاسه آش رشته، بخار بلند میشود. صدای توی بیسیم میگوید: «مورد چی هست؟» سرباز می گوید: «خودشو بغل کرده قربان. جلوی مجسمه. یک ربع خودشو بغل کرده. اینکه یکی خودشو توی برف، اونم پای مجسمه، بغل کنه، حرف سیاسیه دیگه. نیست؟» صدای توی بی سیم میپرسد: «اسمش چیه؟» سرباز نگاهم می کند. میگویم: «نرگس.» کاسه آش یخ میبندد.
پانویس : حال برف نشسته روی قله، که نه لذت آدم برفی شدن را برده ، نه هیجان پرتاب به شکل یک گلوله برفی غمگین. فقط به شهر و کوه و دنیا، روز و شب و خورشید و ماه نگاه می کند و آب می شود.
@del_kopo
❥❥❥◈┅═❧═┅┅───┄
#مرتضی_برزگر
عکاس خودم😍 البته عکسم خوشل تر و کاملتر بود هی زد حجمش زیاده مجبوری کات کردم😐
یقه کاپشنش را داد بالا. گفتم: «ما هنوز خیلی جاهای نرفته داریم نرگس. شیشلیک شاندیز، بریونی اصفهون، دال عدس بوشهر، چه میدونم ماهی شیر بندر عباس. هیچ کدوم اینا رو حتا مزه هم نکردیم. مگه قول نداده بودیم به هم که تا وقتی دنیا طعم داره، دست تو دست هم مزه اش کنیم. حالا چطور دلت میاد بری؟ چی داره اونجا که اینجا نداره؟» ایستاد روبروم. انگشتش را گذاشت روی لبم. گفت: «اونجا فقط لبهای تو رو نداره مرتضا. همه چی داره الا لبای تو رو.»
گفت: «من باید برم. میدونی که. درس. کار. خونواده. عوضش همه اینا رو جا میذارم برات. کوه، دریا. جنگل. یه عالمه خوراکی خوشمزه. عشقمم که تو قلبته. مطمئنم. نه؟» سرم را تکان دادم. گفت: «نبینم چشمات خیس بشهها. با توام. سرتو بیار بالا. بفهم منو لامصب» گفتم: «می پهمم.» دستم را گرفت توی دستهاش. گفت: «چقدر یخه انگشتهات» گفتم: «سوز برفه دیگه.» گفت: «نوک دماغتم قرمزه. عین دماغ این دلقکای سیرک شدی. ولی بهت میاد.» خندیدم. چند دقیقه ای هیچی نگفتیم.
جلوی مجسمه که رسیدیم، گفتم: «زمستون، فصل خوبی نیست برای رفتن. من عاشق برف بودم. عاشق آدم برفی. عاشق نوشتن اسمت با انگشت روی کاپوت ماشینا. تو که نباشی....» دوباره انگشتش را گذاشت روی لب هام و برداشت. گفتم: «چقدر سرده. نیست؟» دستش را حلقه کرد دور بدنم و سرش را چسباند به سینه ام. محکم فشارش دادم به خودم. سرباز چاقی از توی کانکسِ نیروی انتظامی، زل زده بود به ما و دست هاش را ها می کرد. چشم هام را بستم و موهای بلوند بیرون از روسری اش را بو کشیدم. عطر بهارنارنج با بوی باقالی داغ و لواشک های قرمز لوله ای توی هوا پیچیده بود.
«هی آقا.» چشمهایم را باز میکنم. سرباز می گوید: «تو خل و چلی هر وقت برف میزنه میای اینجا خودت رو بغل می کنی؟» می گویم: «ها.» میگوید: «بیا بریم تو کانکس ببینیم میشه مریضیت رو درمون کرد یا نه.» دستبند می زند. توی کانکس، از روی کاسه آش رشته، بخار بلند میشود. صدای توی بیسیم میگوید: «مورد چی هست؟» سرباز می گوید: «خودشو بغل کرده قربان. جلوی مجسمه. یک ربع خودشو بغل کرده. اینکه یکی خودشو توی برف، اونم پای مجسمه، بغل کنه، حرف سیاسیه دیگه. نیست؟» صدای توی بی سیم میپرسد: «اسمش چیه؟» سرباز نگاهم می کند. میگویم: «نرگس.» کاسه آش یخ میبندد.
پانویس : حال برف نشسته روی قله، که نه لذت آدم برفی شدن را برده ، نه هیجان پرتاب به شکل یک گلوله برفی غمگین. فقط به شهر و کوه و دنیا، روز و شب و خورشید و ماه نگاه می کند و آب می شود.
@del_kopo
❥❥❥◈┅═❧═┅┅───┄
#مرتضی_برزگر
عکاس خودم😍 البته عکسم خوشل تر و کاملتر بود هی زد حجمش زیاده مجبوری کات کردم😐
۶.۳k
۲۷ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.