قسمت نهم
قسمت نهم
مدتی از آشتی پریا و محسن می گذاشت
محسن به نوعی خوش شیرینی می کرد
تا دوباره تو دل پریا جا کنه
مسابقات جام جهانی بود
پریا پیام داد ❤️
ما داریم برای دیدن مسابقات می ریم شما هم بیا سی چهل تومن بیشتر نمی شه اقلا اون جا همدیگه می بینم ❤️
محسن در جا پیام رو به امیر علی نشون داد و گفت
این پدر سوخته خبر ازجایی نداره دلش خوشه نمی دونه ما هشت مون گرو نه هست و شپش تو جیب مون
با جمیله بندری می رقصه
❤️پریا نوشت :محسن ما به باغبون مون ماهی دو وپونصد می دیم بدون انعامی که گاهی گیرش می یاد
تازه خونه جدا هم داره و شام و ناهارش هم با ماست
بعد تو پا می شی برای یک و پونصد این همه دل به دریای طوفانی می زنی که چی بشه پاشو بیا تهرون
بالاخره بابا یه کاری برات جور می کنه ❤️
محسن نوشت؛ نمی شه پریا خانم من همه تعلقاتم جنوب و دریاست تازه پدر و مادر پیری دارم نمی تونم تنها شون بذارم
این جا اقلا خودم نیستم بچه هام بهشون سر می زنند
❤️پریا نوشت :محسن ما خونه مون لواسانه یه باشگاه اسب سواری داریم نیاوران هر وقت عشق مون بکشه می ریم اون جا اسب سواری جات خالی حالا داریم می ریم اگه می شد می اومد ی تو باغ ،ویلا ،یا باشگاه مون یه کاری برات جور می کردم عالی می شد.
محسن اساسی پریا رو باور کرده بود
فکر می کرد قراره نماینده بنگاه خیریه پدر نوشا بشه برای
برای پیدا کردن خانواده های مستحق.
گاهی که می رفت مسجد تو کار های خدماتی کمک حال بود
یه بار که هیئت امنا
جلسه داشتن محسن خودش رو جلو انداخت و گفت آقای شیخ من
یه بنگاه خیریه می شناسم از تهران
اگه بخواهین بهشون میگم یه کمک هم به هیئت ما کنن!!!
حاج آقا خوشحال شد و گفت چی بهتر از این ازشون بخواه.
بعد تموم شدن جلسه
یکی از مسجدی ها حاج آقا رو کنار کشید و گفت حاج آقا همچه خیریه ای وجود نداره شیطنت وشوخیه
یکی از بچه هاس که محسن رو سر کار گذاشته و تمام داستان رو برای حاج آقا تعریف کرد
مدتی از آشتی پریا و محسن می گذاشت
محسن به نوعی خوش شیرینی می کرد
تا دوباره تو دل پریا جا کنه
مسابقات جام جهانی بود
پریا پیام داد ❤️
ما داریم برای دیدن مسابقات می ریم شما هم بیا سی چهل تومن بیشتر نمی شه اقلا اون جا همدیگه می بینم ❤️
محسن در جا پیام رو به امیر علی نشون داد و گفت
این پدر سوخته خبر ازجایی نداره دلش خوشه نمی دونه ما هشت مون گرو نه هست و شپش تو جیب مون
با جمیله بندری می رقصه
❤️پریا نوشت :محسن ما به باغبون مون ماهی دو وپونصد می دیم بدون انعامی که گاهی گیرش می یاد
تازه خونه جدا هم داره و شام و ناهارش هم با ماست
بعد تو پا می شی برای یک و پونصد این همه دل به دریای طوفانی می زنی که چی بشه پاشو بیا تهرون
بالاخره بابا یه کاری برات جور می کنه ❤️
محسن نوشت؛ نمی شه پریا خانم من همه تعلقاتم جنوب و دریاست تازه پدر و مادر پیری دارم نمی تونم تنها شون بذارم
این جا اقلا خودم نیستم بچه هام بهشون سر می زنند
❤️پریا نوشت :محسن ما خونه مون لواسانه یه باشگاه اسب سواری داریم نیاوران هر وقت عشق مون بکشه می ریم اون جا اسب سواری جات خالی حالا داریم می ریم اگه می شد می اومد ی تو باغ ،ویلا ،یا باشگاه مون یه کاری برات جور می کردم عالی می شد.
محسن اساسی پریا رو باور کرده بود
فکر می کرد قراره نماینده بنگاه خیریه پدر نوشا بشه برای
برای پیدا کردن خانواده های مستحق.
گاهی که می رفت مسجد تو کار های خدماتی کمک حال بود
یه بار که هیئت امنا
جلسه داشتن محسن خودش رو جلو انداخت و گفت آقای شیخ من
یه بنگاه خیریه می شناسم از تهران
اگه بخواهین بهشون میگم یه کمک هم به هیئت ما کنن!!!
حاج آقا خوشحال شد و گفت چی بهتر از این ازشون بخواه.
بعد تموم شدن جلسه
یکی از مسجدی ها حاج آقا رو کنار کشید و گفت حاج آقا همچه خیریه ای وجود نداره شیطنت وشوخیه
یکی از بچه هاس که محسن رو سر کار گذاشته و تمام داستان رو برای حاج آقا تعریف کرد
۵.۵k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.