نرگس بانو:
نرگس بانو:
داستان و مطالب پند آموز
💔 سرگذشت واقعی : بر اساس سرگذشت غم انگیز دختری بنام "کتایون"
💟 باعنوان :دختری از جنس نفرت😔
✅ قسمت اول
✍ بارها برایم ایمیلهایی از دختری بنام کتایون می آمد و ذهن مرا سخت درگیر خودش کرده بود بالاخره بعد از رو زها کلنجار رفتن با خودم آدرسی از او گرفتم و برای دیدن »کتایون« که بارها برایم ایمیل هایی سراسر فحش و ناسزا فرستاده بود به پارک طالقانی رفتم.
✍ او برایم گفته بود که از دلسوزی هایی که میکنم و واقعیتهایی که مینویسم متنفر است و مرا به آدمی که دوست داره خودش رو فداکار نشون بده متهم کرده بود
💥 از تنفر و لحن صحبتهایی که در ایمیلهایش فرستاده بود مشخص بود از مشکل و افسردگی بزرگی رنج میبرد همیشه آخر ایمیلهایش میگفت که مشکلش چنان است که کاری از دست کسی نمی آید😏
🌈 صبح یک روز پائیزی بود و هوا اندکی سرد. کتایون که زودتر از من رسیده بود روی نیمکت فلزی سبز رنگ پارک منتظرم نشسته بود. صدایش را که پشت تلفن شنیده بودم تصور می کردم دختری همسن و سال خودم باشد اما کتایون بر خلاف تصورم خیلی کم سن و سال بود. با وجود آرایش غلیظ و ماهرانه ایی که داشت و ابروان نازکش، خیلی راحت می شد فهمید که هفده، هجده سال بیشتر ندارد.
👢 پالتوی چرمی و پوتین های ساق بلندی که به پا داشت و موهای بلند و رنگ کرده اش که از پس و پیش شال قهوه ای رنگش بیرون زده بود، توجه آنانی که از کنارمان می گذشتند را به خودش جلب می کرد.
😏 منو کتایون با فاصله از هم روی نیمکت نشسته بودیم و کتایون سعی می کرد هنگام صحبت کردن کمتر نگاهش با من تلاقی کند. او در حالیکه خیره شده بود به برگ هایی که قلموی پائیز رنگشان کرده بود، دوباره پرسید:
» عذر خواهی منو قبول می کنید؟« نمی دانم چرا، اما از همان لحظه اولی که کتایون را دیدم دلم عجیب برایش سوخت.😔
😔 حس می کردم با وجود سن کمی که دارد به ناچار کوله باری از تلخی ها را روی شانه هایش حمل می کند. با لبخند گفتم: » از اینکه صادقانه با من حرف زدی ازت ممنونم.
😊 باور کن من آدم خوب و فداکاری نیستم و گاهی حتی حس می کنم وجودم پر از عقده است اما بابت یک چیز خداوند رو شاکرم و اون اینکه دلم می خواد به دیگران کمک کنم. در ضمن تو کاری نکردی که من ببخشمت. اصلا من کی باشم که بخوام تو رو ببخشم؟
👩 ❤ ️👩 « و سپس خودم را به کتایون نزدیک کردم و دستم را دور شانه اش انداختم
😧 اما کتایون ناگهان به سرعت از جایش بلند شد و گفت: » به من نزدیک نشید لطفا. من یه بیماری وحشتناک دارم!« از رفتار و چهره پریشان و مشوش کتایون که تا دقایقی قبل خونسرد و آرام بود، جا خوردم.😧
🙄 حس می کردم از غم بزرگی رنج می برد و بر خلاف آنچه ادعا می کند، دنبال کسی ست که شاید بتواند کمکش کند.
😊 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: » آروم باش. من معذرت می خوام.« و سپس سر نیمکت نشستم و گفتم: » بیا بشین سرجات کتایون جان!
😰 « کتایون با چشمانی که ترس در نگاهش موج می زد، زل زد به من و بی هیچ حرفی گوشه دیگر نیمکت نشست و گفت: » به خاطر رفتارم معذرت می خوام. وقتی حرفامو شنیدی خودت علتش رو می فهمی!
😉 « چشمکی به او زدم و گفتم: » خودتو ناراحت نکن جونم. گاهی پیش میاد. الانم برای شنیدن حرفات آماده آماده ام.😊
💄 « و کتایون چشم های به شدت خط چشم کشیده اش را بست و از خودش برایم گفت...
😒 😠 دیگه حرفاتو باور نمی کنم »آرش«! تو یه دروغگوی تمام عیاری. تو یه بیماری. می دونی، عقده داری که دیگران بهت توجه کنن و تو لذت بری! هر وقت بهت گفتم بعضی از دوستام و فامیل تو رو با یه زن یا دخترجوون تو کافی شاپ و جاهای دیگه دیدن، قشقرق به پاکردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره. اونایی که این حرفا رو بهت می زنن چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن و برای همین این حرفا رو می زنن! 📲 به تلفنای وقت و بی وقتت مشکوک شدم و اعتراض کردم اما طوری باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتاراتو دیدم و تحملت کردم. تو شوهر من بودی و من با بیغیرتی تموم، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتن رو نشنیده می گرفتم امااین بار خودم دیدمت، با چشمای خودم.😢
😠 این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که » گلی« رو
داستان و مطالب پند آموز
💔 سرگذشت واقعی : بر اساس سرگذشت غم انگیز دختری بنام "کتایون"
💟 باعنوان :دختری از جنس نفرت😔
✅ قسمت اول
✍ بارها برایم ایمیلهایی از دختری بنام کتایون می آمد و ذهن مرا سخت درگیر خودش کرده بود بالاخره بعد از رو زها کلنجار رفتن با خودم آدرسی از او گرفتم و برای دیدن »کتایون« که بارها برایم ایمیل هایی سراسر فحش و ناسزا فرستاده بود به پارک طالقانی رفتم.
✍ او برایم گفته بود که از دلسوزی هایی که میکنم و واقعیتهایی که مینویسم متنفر است و مرا به آدمی که دوست داره خودش رو فداکار نشون بده متهم کرده بود
💥 از تنفر و لحن صحبتهایی که در ایمیلهایش فرستاده بود مشخص بود از مشکل و افسردگی بزرگی رنج میبرد همیشه آخر ایمیلهایش میگفت که مشکلش چنان است که کاری از دست کسی نمی آید😏
🌈 صبح یک روز پائیزی بود و هوا اندکی سرد. کتایون که زودتر از من رسیده بود روی نیمکت فلزی سبز رنگ پارک منتظرم نشسته بود. صدایش را که پشت تلفن شنیده بودم تصور می کردم دختری همسن و سال خودم باشد اما کتایون بر خلاف تصورم خیلی کم سن و سال بود. با وجود آرایش غلیظ و ماهرانه ایی که داشت و ابروان نازکش، خیلی راحت می شد فهمید که هفده، هجده سال بیشتر ندارد.
👢 پالتوی چرمی و پوتین های ساق بلندی که به پا داشت و موهای بلند و رنگ کرده اش که از پس و پیش شال قهوه ای رنگش بیرون زده بود، توجه آنانی که از کنارمان می گذشتند را به خودش جلب می کرد.
😏 منو کتایون با فاصله از هم روی نیمکت نشسته بودیم و کتایون سعی می کرد هنگام صحبت کردن کمتر نگاهش با من تلاقی کند. او در حالیکه خیره شده بود به برگ هایی که قلموی پائیز رنگشان کرده بود، دوباره پرسید:
» عذر خواهی منو قبول می کنید؟« نمی دانم چرا، اما از همان لحظه اولی که کتایون را دیدم دلم عجیب برایش سوخت.😔
😔 حس می کردم با وجود سن کمی که دارد به ناچار کوله باری از تلخی ها را روی شانه هایش حمل می کند. با لبخند گفتم: » از اینکه صادقانه با من حرف زدی ازت ممنونم.
😊 باور کن من آدم خوب و فداکاری نیستم و گاهی حتی حس می کنم وجودم پر از عقده است اما بابت یک چیز خداوند رو شاکرم و اون اینکه دلم می خواد به دیگران کمک کنم. در ضمن تو کاری نکردی که من ببخشمت. اصلا من کی باشم که بخوام تو رو ببخشم؟
👩 ❤ ️👩 « و سپس خودم را به کتایون نزدیک کردم و دستم را دور شانه اش انداختم
😧 اما کتایون ناگهان به سرعت از جایش بلند شد و گفت: » به من نزدیک نشید لطفا. من یه بیماری وحشتناک دارم!« از رفتار و چهره پریشان و مشوش کتایون که تا دقایقی قبل خونسرد و آرام بود، جا خوردم.😧
🙄 حس می کردم از غم بزرگی رنج می برد و بر خلاف آنچه ادعا می کند، دنبال کسی ست که شاید بتواند کمکش کند.
😊 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: » آروم باش. من معذرت می خوام.« و سپس سر نیمکت نشستم و گفتم: » بیا بشین سرجات کتایون جان!
😰 « کتایون با چشمانی که ترس در نگاهش موج می زد، زل زد به من و بی هیچ حرفی گوشه دیگر نیمکت نشست و گفت: » به خاطر رفتارم معذرت می خوام. وقتی حرفامو شنیدی خودت علتش رو می فهمی!
😉 « چشمکی به او زدم و گفتم: » خودتو ناراحت نکن جونم. گاهی پیش میاد. الانم برای شنیدن حرفات آماده آماده ام.😊
💄 « و کتایون چشم های به شدت خط چشم کشیده اش را بست و از خودش برایم گفت...
😒 😠 دیگه حرفاتو باور نمی کنم »آرش«! تو یه دروغگوی تمام عیاری. تو یه بیماری. می دونی، عقده داری که دیگران بهت توجه کنن و تو لذت بری! هر وقت بهت گفتم بعضی از دوستام و فامیل تو رو با یه زن یا دخترجوون تو کافی شاپ و جاهای دیگه دیدن، قشقرق به پاکردی و گفتی نه! همچین چیزی امکان نداره. اونایی که این حرفا رو بهت می زنن چشم دیدن خوشبختی ما رو ندارن و برای همین این حرفا رو می زنن! 📲 به تلفنای وقت و بی وقتت مشکوک شدم و اعتراض کردم اما طوری باهام برخورد کردی که دیگه جرات نکردم درباره ش حرفی بزنم. من چهارده سال تو خونه تو، همه رفتاراتو دیدم و تحملت کردم. تو شوهر من بودی و من با بیغیرتی تموم، همه چیزایی که دیگران درباره تو می گفتن رو نشنیده می گرفتم امااین بار خودم دیدمت، با چشمای خودم.😢
😠 این بار نمی تونی انکار کنی و بگی من نبودم. خودم دیدمت که » گلی« رو
۱۸.۳k
۱۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.