رو به رویش ایستاده بودم.
رو به رویش ایستاده بودم.
بدون هیچ حرفی، فقط نگاهش میکردم...
او هم همینطور !..
ساکت و سرد . . .
چشمهایش، خالی از هر حسی بود . . .
مثل نقاشی یک کودک سه ساله، که چشم را فقط با یک دایره ی مشکی میکشد!..
انحنای لب هایش را، جاذبه ی زمین به سمت خود کشیده بود!..
شاید هم، جاذبه ی غم! . . .
می بارید!!
از سر و رویش، غم می بارید...
خسته بود!..
مثل کسی که سال ها، خواب چشمانش را ترک کرده باشد . . .
به گودی زیر چشم هایش خیره شدم..
عمیق تر از همیشه بود..
به صورتش نگاه کردم..
رنگ پریده بود!..
به موهایش..
کوتاه و آشفته بود!..
مغزش، شلوغ و متلاشی بود! . . .
دلش،
...دلش شکسته بود
خرد شده بود
تکه تکه شده بود :')!...
آدمها!
این "یک سر و دو گوش"های خودخواه!...
که فقط به فکر خودشانند..
که با حرف هایشان، طوری دلت را میشکنند که صدای خورد شدنش را میشنوی-!...
به سیاه چاله های خالی از حس روی صورتش نگاه کردم..
سرخ شده بودند...
برق اشک، در آن به خوبی خودنمایی میکرد..
محکم پلک زد تا اشک لعنتی گورش را گم کند!...
اما آن لجباز تر از این حرفا بود!
... یکی یکی روی صورتش غلتیدند
پشت دست های نحیفش را محکم روی صورتش کشید تا قطره های اشک را پاک کند
تا تقی به توقی میخورد، اشکش در می آمد!..
شده بود مثل دختربچه های لوس که همیشه اشکشان دم مشکشان است!..
حالم از اینهمه ضعیف بودنش به هم میخورد!
سرش داد کشیدم؛
"_خجالت نمیکشی از اینهمه ضعیف بودنت؟!
هرچی میشه میزنی زیر گریه!
جمع کن خودتو بسه دیگه!
شدی مثل یه مرده ی متحرک..
همش خودتو مچاله میکنی تو کنج اتاق و زل میزنی به یه گوشه..!
هی فکر میکنی..
فکر میکنی..
فکرایی که روحتو سوراخ سوراخ میکن!..
قلبتو میدَرَن!..
تا کی میخوای اینجوری به زندگیت ادامه بدی!
خوب گوش کن ببین چی میگم!
تو، حتی اگه به جز غصه خوردن هیچ کاری نکنی،
اگه همش درحال گریه زاری باشی،
اگه با مرور گذشته حالتو خراب کنی،
اگه با فکرای مزخرفت هی خودتو آزار بدی،
حتی اگه همه ی غمای عالمو بریزی تو دلت!،
چرخ دنیا نه واسه تو میایسته نه من :)...
دنیا کاری به غصه خوردن یا خوشحالی تو نداره!..
تو چه کل زندگیتو مشغول غصه خوردن باشی، چه خوشحال باشی و درست زندگی کنی، زمان میگذره و یه روزی میرسه که میری زیر خاک..! "
برای چند ثانیه خیره نگاهش کردم..
نفس عمیقی کشیدم..
دست هایم را مشت کردم و محکم توی صورتش کوبیدم!!...
تکه های تیز آینه، باعث شده بود دست هایم خون آلود شوند..
یکی از تکه های آینه را برداشتم و به خودم نگاه کردم...
همان چهره ی قبلی اما... چشمانش لبخند بر لب داشت..
با دلسوزی به اونگاه کردم ، او لایق بهترین ها بود ، پس از ته ته قلبم ، با مطمئن ترین حالت ممکن به خودم قول دادم...
برای ساختن آینده ای قشنگ تر :)...
#خودم_نوشت🚶♀
#شاید_حقیقت!🚶♀
#کپی؟!
نه جانم✨👀
بدون هیچ حرفی، فقط نگاهش میکردم...
او هم همینطور !..
ساکت و سرد . . .
چشمهایش، خالی از هر حسی بود . . .
مثل نقاشی یک کودک سه ساله، که چشم را فقط با یک دایره ی مشکی میکشد!..
انحنای لب هایش را، جاذبه ی زمین به سمت خود کشیده بود!..
شاید هم، جاذبه ی غم! . . .
می بارید!!
از سر و رویش، غم می بارید...
خسته بود!..
مثل کسی که سال ها، خواب چشمانش را ترک کرده باشد . . .
به گودی زیر چشم هایش خیره شدم..
عمیق تر از همیشه بود..
به صورتش نگاه کردم..
رنگ پریده بود!..
به موهایش..
کوتاه و آشفته بود!..
مغزش، شلوغ و متلاشی بود! . . .
دلش،
...دلش شکسته بود
خرد شده بود
تکه تکه شده بود :')!...
آدمها!
این "یک سر و دو گوش"های خودخواه!...
که فقط به فکر خودشانند..
که با حرف هایشان، طوری دلت را میشکنند که صدای خورد شدنش را میشنوی-!...
به سیاه چاله های خالی از حس روی صورتش نگاه کردم..
سرخ شده بودند...
برق اشک، در آن به خوبی خودنمایی میکرد..
محکم پلک زد تا اشک لعنتی گورش را گم کند!...
اما آن لجباز تر از این حرفا بود!
... یکی یکی روی صورتش غلتیدند
پشت دست های نحیفش را محکم روی صورتش کشید تا قطره های اشک را پاک کند
تا تقی به توقی میخورد، اشکش در می آمد!..
شده بود مثل دختربچه های لوس که همیشه اشکشان دم مشکشان است!..
حالم از اینهمه ضعیف بودنش به هم میخورد!
سرش داد کشیدم؛
"_خجالت نمیکشی از اینهمه ضعیف بودنت؟!
هرچی میشه میزنی زیر گریه!
جمع کن خودتو بسه دیگه!
شدی مثل یه مرده ی متحرک..
همش خودتو مچاله میکنی تو کنج اتاق و زل میزنی به یه گوشه..!
هی فکر میکنی..
فکر میکنی..
فکرایی که روحتو سوراخ سوراخ میکن!..
قلبتو میدَرَن!..
تا کی میخوای اینجوری به زندگیت ادامه بدی!
خوب گوش کن ببین چی میگم!
تو، حتی اگه به جز غصه خوردن هیچ کاری نکنی،
اگه همش درحال گریه زاری باشی،
اگه با مرور گذشته حالتو خراب کنی،
اگه با فکرای مزخرفت هی خودتو آزار بدی،
حتی اگه همه ی غمای عالمو بریزی تو دلت!،
چرخ دنیا نه واسه تو میایسته نه من :)...
دنیا کاری به غصه خوردن یا خوشحالی تو نداره!..
تو چه کل زندگیتو مشغول غصه خوردن باشی، چه خوشحال باشی و درست زندگی کنی، زمان میگذره و یه روزی میرسه که میری زیر خاک..! "
برای چند ثانیه خیره نگاهش کردم..
نفس عمیقی کشیدم..
دست هایم را مشت کردم و محکم توی صورتش کوبیدم!!...
تکه های تیز آینه، باعث شده بود دست هایم خون آلود شوند..
یکی از تکه های آینه را برداشتم و به خودم نگاه کردم...
همان چهره ی قبلی اما... چشمانش لبخند بر لب داشت..
با دلسوزی به اونگاه کردم ، او لایق بهترین ها بود ، پس از ته ته قلبم ، با مطمئن ترین حالت ممکن به خودم قول دادم...
برای ساختن آینده ای قشنگ تر :)...
#خودم_نوشت🚶♀
#شاید_حقیقت!🚶♀
#کپی؟!
نه جانم✨👀
۱۱.۷k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.