عشق چیست .
عشق چیست ؟ دلنوشته ای تقدیم به شما
روزی عشق در خانه قلبم را زد !
دیدم مظلوم است , تنهاست , کوچک است ! به خانه دلم راهش دادم .
عشق همیشه در خانه من را میزد , شکلاتی میدادم و میرفت !
گاهی صدایش میکردم و با چشمهایش آرام میگرفتم !
اما اینبار در خانه قلبم را زد که همیشگی باشد .
میگفت : او خواسته , او گفته .. باید در خانه ات باشم !
سخت بود , روزهایی که بی قراری می کرد ! هر چه می دادم آرام نمیشد ! چیزی میخواست که از توانم خارج بود .
اما من صبوری کردم !
به حرمت مظلومیتش ! به حرمت تنهایی اش و فکر کردم این کار خداست , من آن روز در تنهایی خویش عشق واقعی خواستم چون محبت بی دریغ و عشق ورزیدن را مدام اشتباه می گرفتم ! و نتیجه کار دل شکسته ام میشد .!
من آن روز از خدا خواستم فقط عشق باشد !
راستش من همیشه عشق میورزیدم , به همه چیز و همه کس ! اصلا نمیدانم حکمتش چه بود که عشق همیشه با من بود , همسایه دیوار به دیوارم بود ! اما اینبار آمد که ساکن همیشگی قلبم باشد !
و تا با کسی زندگی نکنی نمیفهمی ذاتش چیست !
عشق بی قراری می کرد و من از بی قراری اش احساس میکنم پیر شده ام ! از خود غافل شده ام , مدام به او میرسم مثل یک مادر از خود گذشته ام !
و چه صبری کرده ام که فقط خدا میداند ! دلتنگی چه دردی دارد .
اکنون گرد پیری را روی خود انباشته دیده ام , ناتوان از راه رفتن اما عشق همچنان دستم را میگیرد و بی قراری میکند , مرا از این مغازه به آن مغازه میبرد و آرام نمیگیرد !
در یکی از همین روزها , عشق تو را نشانم داد !
تا بی قراری میکرد تصویری از تو را نشانم میداد ! من بارها به او گفتم : دنیای آن جداست ! دور است اما او باز هم بی قراری میکرد !
و من باز صبوری کردم !
در این سالها که صبوری کردم , عشق بزرگ و بزرگ تر شد و اکنون احساس میکنم که دیگر آن کودک بی قرار نیست بلکه یک جوان بی قرار است که مرا بی قرارتر میکند ! و من باز به او میگویم که آن , دنیایش طور دیگریست .
به چشمهایم نگاه میکند و میگوید : خواست خداست ! با خواست خدا میجنگی ؟
من که باشم که از خواست سرورم , معترض شوم ؟
من بنده تسلیم برابر حق هستم
این روزها , میدانم نمیشود جلوی یک جوان اشک ریخت ! نمیشود با بی قراری اش بی قرار شد , احساس میکنم قویتر شده است , گاهی که میخوابد , نمیدانم شاید هم خودش را به خواب میزند , پهنای صورتم پراز اشک میشود مثل امروز و او گاهی که میبیند می پرسد چه شده و من سکوت میکنم !
عشق هیچ تعریفی ندارد
یک نفر میتواند به همه عشق بورزد و آرامش و لذت را بدست بیاورد و اگر آن، شخص برود اصلا برایش مهم نباشد،
عشق لیاقت میخواهد هر جایی نمیرود !!
و من نمیدانم خداوند در من چه دیده که در من عشق قرار داده !
گاهی آنقدر عشق میورزم که دنیای اطرافم را پر از نور عشق میکنم ! اما بی اعتمادی میشکند حرمت این بخشش را !
اما ..
من باز خسته نمیشوم .
زندگی زمانی از خوشبختی بالاتر میرود که عشق , راه خودش را پیدا کند , دلتنگی ها و بی قراری ها تمام شود !
نمیدانم شاید هم عشق تضمین خوشبختی ما باشد .
اما این را میدانم خدا انسانهای خاص خود، را صاحب عشق میکند !
و چقدر هم سخت میگیرد , چقدر هم امتحان میکند !
چیزی که از آن مطمئن هستم اینست که تا انسانی آرامش و لذت را تجربه نکند از این دنیا نمیرود و این میان آرزوها , شاید عمر ما را زیاد یا کم کنند .
دلهایتان لایق عشق ❤
یا حق 🙏
به قلم الهه آجرلو - فاخته تیرماه 1399
روزی عشق در خانه قلبم را زد !
دیدم مظلوم است , تنهاست , کوچک است ! به خانه دلم راهش دادم .
عشق همیشه در خانه من را میزد , شکلاتی میدادم و میرفت !
گاهی صدایش میکردم و با چشمهایش آرام میگرفتم !
اما اینبار در خانه قلبم را زد که همیشگی باشد .
میگفت : او خواسته , او گفته .. باید در خانه ات باشم !
سخت بود , روزهایی که بی قراری می کرد ! هر چه می دادم آرام نمیشد ! چیزی میخواست که از توانم خارج بود .
اما من صبوری کردم !
به حرمت مظلومیتش ! به حرمت تنهایی اش و فکر کردم این کار خداست , من آن روز در تنهایی خویش عشق واقعی خواستم چون محبت بی دریغ و عشق ورزیدن را مدام اشتباه می گرفتم ! و نتیجه کار دل شکسته ام میشد .!
من آن روز از خدا خواستم فقط عشق باشد !
راستش من همیشه عشق میورزیدم , به همه چیز و همه کس ! اصلا نمیدانم حکمتش چه بود که عشق همیشه با من بود , همسایه دیوار به دیوارم بود ! اما اینبار آمد که ساکن همیشگی قلبم باشد !
و تا با کسی زندگی نکنی نمیفهمی ذاتش چیست !
عشق بی قراری می کرد و من از بی قراری اش احساس میکنم پیر شده ام ! از خود غافل شده ام , مدام به او میرسم مثل یک مادر از خود گذشته ام !
و چه صبری کرده ام که فقط خدا میداند ! دلتنگی چه دردی دارد .
اکنون گرد پیری را روی خود انباشته دیده ام , ناتوان از راه رفتن اما عشق همچنان دستم را میگیرد و بی قراری میکند , مرا از این مغازه به آن مغازه میبرد و آرام نمیگیرد !
در یکی از همین روزها , عشق تو را نشانم داد !
تا بی قراری میکرد تصویری از تو را نشانم میداد ! من بارها به او گفتم : دنیای آن جداست ! دور است اما او باز هم بی قراری میکرد !
و من باز صبوری کردم !
در این سالها که صبوری کردم , عشق بزرگ و بزرگ تر شد و اکنون احساس میکنم که دیگر آن کودک بی قرار نیست بلکه یک جوان بی قرار است که مرا بی قرارتر میکند ! و من باز به او میگویم که آن , دنیایش طور دیگریست .
به چشمهایم نگاه میکند و میگوید : خواست خداست ! با خواست خدا میجنگی ؟
من که باشم که از خواست سرورم , معترض شوم ؟
من بنده تسلیم برابر حق هستم
این روزها , میدانم نمیشود جلوی یک جوان اشک ریخت ! نمیشود با بی قراری اش بی قرار شد , احساس میکنم قویتر شده است , گاهی که میخوابد , نمیدانم شاید هم خودش را به خواب میزند , پهنای صورتم پراز اشک میشود مثل امروز و او گاهی که میبیند می پرسد چه شده و من سکوت میکنم !
عشق هیچ تعریفی ندارد
یک نفر میتواند به همه عشق بورزد و آرامش و لذت را بدست بیاورد و اگر آن، شخص برود اصلا برایش مهم نباشد،
عشق لیاقت میخواهد هر جایی نمیرود !!
و من نمیدانم خداوند در من چه دیده که در من عشق قرار داده !
گاهی آنقدر عشق میورزم که دنیای اطرافم را پر از نور عشق میکنم ! اما بی اعتمادی میشکند حرمت این بخشش را !
اما ..
من باز خسته نمیشوم .
زندگی زمانی از خوشبختی بالاتر میرود که عشق , راه خودش را پیدا کند , دلتنگی ها و بی قراری ها تمام شود !
نمیدانم شاید هم عشق تضمین خوشبختی ما باشد .
اما این را میدانم خدا انسانهای خاص خود، را صاحب عشق میکند !
و چقدر هم سخت میگیرد , چقدر هم امتحان میکند !
چیزی که از آن مطمئن هستم اینست که تا انسانی آرامش و لذت را تجربه نکند از این دنیا نمیرود و این میان آرزوها , شاید عمر ما را زیاد یا کم کنند .
دلهایتان لایق عشق ❤
یا حق 🙏
به قلم الهه آجرلو - فاخته تیرماه 1399
۱۳.۷k
۰۴ آذر ۱۳۹۹