شاهنامه ۱۶
#شاهنامه #_۱۶
قارن هم به سمت دژ به راه افتاد و وقتی به نزدیکی دژ رسید انگشتر تور را به آنها نشان داد و گفت که من از طرف تور آمده ام تا از دژ در برابر حمله ایرانیان حمایت کنم. آنها در دژ را گشادند و قارن با افرادش وارد شدند تا اینکه شب شد. شب هنگام قارن درفش کاویانی را بالا برد و جنگ آغاز گشت تا صبح جنگیدندکودکان و زنان از قارن امان خواستند و قارن آنها را ببخشود.
بعد از این پیروزی قارن به نزد منوچهر شاه بازگشت . منوچهر برای قارن از حمله کاکوی گفت که او نبیره ضحاک و ناپاک است و به سمت ما تاخت و پهلوانانی از ایران زمین را کشت. سلم بااین دیو جنگی به ما حمله کرده است و هنوز نبرد را واگذار نکرده ایم
قارن در پاسخ گفت کاری می کنیم که آخرین امید سلم نیز ناامید شود. شما غمگین نباشید.
منوچهر گفت شما نبرد کرده اید و خسته اید اکنون نوبت من است. سپاه را به من بسپارید و من او را نابود خواهم کرد.
روز بعد دوباره دشمن با سواران جنگی حمله کرد. دو سپاه در برابر یکدیگر قرار گرفتند. کاکوی فریاد می زد و منوچهر را می خواند. منوچهر همچون شیری خشمگین به سمت او تاخت. کاکوی نیزه ای به کمربند شاه زد که لباس رزم او از تنش جدا شد و پیکر پاکش نمایان شد. آن دو تا نیمروز درآویختند و خاک و خون بود که بر زمین می ریخت تا این که منوچهر کمربند کاکوی را گرفت و او را از زین اسب جدا کرد و با خواری او را بر زمین انداخت. با شمشیر سینه اش را چاک داد و مرد تازی آن چنان جان داد که گویی هرگز زنده نبوده است
انگاه سپاه منوچهر به سمت دشمن حمله کردند و سلم فرار کرد. در کنار رود هیچ وسیله و راه فراری نداشت تا این که منوچهر بهسلمرسید اورا دو نیم کرد. لشکریان دشمن که چنین صحنه ای را دیدند از ترس هر کدام به سمتی فرار کردند و گروهی هم پیر خوش زبانی را به سمت منوچهر فرستادند و از او امان خواستند که اگر به جنگ آمده ایم به دل خویش نبوده و اگر بپذیری از هم اکنون به فرمان تو هستیم. منوچهر هم به آنها امان داد و هر کدام به سرزمین خود بازگشتند.
منوچهر نامه ای به فریدون نوشت و سر سلم را برای او فرستاد و خود هم به سمت فریدون بازگشت. فریدون به استقبال آنها رفت. منوچهر تا فریدون را بدید از اسب پیاده شد و زمین را ببوسید. فریدون هم او را بلند کرد و رویش را بوسید. فریدون منوچهر را بر تخت پادشاهی نشاند و خودش تاج زر بر سرش نهاد.
فریدون که از پادشاهی کناره گرفته بود، در گوشه ای به یاد سه پسر خود می گریست تا این که عمرش به سر آمد و جان به جان آفرین واگذارد.
منوچهر یک هفته گریست. سپاهیان همه سیاه پوش شده بودند
@hakimtoos
قارن هم به سمت دژ به راه افتاد و وقتی به نزدیکی دژ رسید انگشتر تور را به آنها نشان داد و گفت که من از طرف تور آمده ام تا از دژ در برابر حمله ایرانیان حمایت کنم. آنها در دژ را گشادند و قارن با افرادش وارد شدند تا اینکه شب شد. شب هنگام قارن درفش کاویانی را بالا برد و جنگ آغاز گشت تا صبح جنگیدندکودکان و زنان از قارن امان خواستند و قارن آنها را ببخشود.
بعد از این پیروزی قارن به نزد منوچهر شاه بازگشت . منوچهر برای قارن از حمله کاکوی گفت که او نبیره ضحاک و ناپاک است و به سمت ما تاخت و پهلوانانی از ایران زمین را کشت. سلم بااین دیو جنگی به ما حمله کرده است و هنوز نبرد را واگذار نکرده ایم
قارن در پاسخ گفت کاری می کنیم که آخرین امید سلم نیز ناامید شود. شما غمگین نباشید.
منوچهر گفت شما نبرد کرده اید و خسته اید اکنون نوبت من است. سپاه را به من بسپارید و من او را نابود خواهم کرد.
روز بعد دوباره دشمن با سواران جنگی حمله کرد. دو سپاه در برابر یکدیگر قرار گرفتند. کاکوی فریاد می زد و منوچهر را می خواند. منوچهر همچون شیری خشمگین به سمت او تاخت. کاکوی نیزه ای به کمربند شاه زد که لباس رزم او از تنش جدا شد و پیکر پاکش نمایان شد. آن دو تا نیمروز درآویختند و خاک و خون بود که بر زمین می ریخت تا این که منوچهر کمربند کاکوی را گرفت و او را از زین اسب جدا کرد و با خواری او را بر زمین انداخت. با شمشیر سینه اش را چاک داد و مرد تازی آن چنان جان داد که گویی هرگز زنده نبوده است
انگاه سپاه منوچهر به سمت دشمن حمله کردند و سلم فرار کرد. در کنار رود هیچ وسیله و راه فراری نداشت تا این که منوچهر بهسلمرسید اورا دو نیم کرد. لشکریان دشمن که چنین صحنه ای را دیدند از ترس هر کدام به سمتی فرار کردند و گروهی هم پیر خوش زبانی را به سمت منوچهر فرستادند و از او امان خواستند که اگر به جنگ آمده ایم به دل خویش نبوده و اگر بپذیری از هم اکنون به فرمان تو هستیم. منوچهر هم به آنها امان داد و هر کدام به سرزمین خود بازگشتند.
منوچهر نامه ای به فریدون نوشت و سر سلم را برای او فرستاد و خود هم به سمت فریدون بازگشت. فریدون به استقبال آنها رفت. منوچهر تا فریدون را بدید از اسب پیاده شد و زمین را ببوسید. فریدون هم او را بلند کرد و رویش را بوسید. فریدون منوچهر را بر تخت پادشاهی نشاند و خودش تاج زر بر سرش نهاد.
فریدون که از پادشاهی کناره گرفته بود، در گوشه ای به یاد سه پسر خود می گریست تا این که عمرش به سر آمد و جان به جان آفرین واگذارد.
منوچهر یک هفته گریست. سپاهیان همه سیاه پوش شده بودند
@hakimtoos
۷.۱k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.