مُعَلَق!
مُعَلَق!
آنقدر کوچ کرده ام که هر روز برایم فصل مهاجرت است...!
نه خانه ای دارم و نه آشیانه ای چون پرستوی جا مانده از دسته...
به هر کجا کوچ میکنم به هر کجا که باد مرا ببرد
بالهایم شکسته و بی رمق، چشم میدوزم به وزش باد های بی قرار...!
آه! آنقدر فریاد کشیده ام که صدایم در بین زوزه های غریب گرگ های زمستان گم شده؛
آنقدر چشم انتظار در پنجره های این شهر غریب نشسته ام که دیگر پنجره ای را به رویم نمی گشایند
آنقدر روز ها و شب ها را در دریای رویا پارو زده ام که دیگر تصویری از دنیای واقعی به یاد نمیاورم
امان از انسان های ظالم؛
امان...!
آنقدر کوچ کرده ام که هر روز برایم فصل مهاجرت است...!
نه خانه ای دارم و نه آشیانه ای چون پرستوی جا مانده از دسته...
به هر کجا کوچ میکنم به هر کجا که باد مرا ببرد
بالهایم شکسته و بی رمق، چشم میدوزم به وزش باد های بی قرار...!
آه! آنقدر فریاد کشیده ام که صدایم در بین زوزه های غریب گرگ های زمستان گم شده؛
آنقدر چشم انتظار در پنجره های این شهر غریب نشسته ام که دیگر پنجره ای را به رویم نمی گشایند
آنقدر روز ها و شب ها را در دریای رویا پارو زده ام که دیگر تصویری از دنیای واقعی به یاد نمیاورم
امان از انسان های ظالم؛
امان...!
۳.۱k
۱۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.