بهاره....
بهاره....
_پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...پاشو.. پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...
اعصابم خورد شد
+مرض...بازتو سوزنت گیرکرد...هنوزدست ازاین عادتت برنداشتی...
_پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...پاشووو
+سمیرا اللن بلند میشم مثل خرمیزنمت ...بیشعوربزاربخوابم...
_پاشو....پاشوو.پاشو...پاشو...
نه مثل اینکه فایده نداره باید مثل اون قدیما بلند شدم یکی بخوابونم توصورتش...بلکه آدم شهو ماهم بتمرگیم...
بلند شدم که دستمو بیارم بالا بزنم زیرگوشش که انگار دستمو خونده بود زودترازمن یکس محکم زد توگوشم که تا 1دقیقا صدا ویز ویزمیکزد...
+تو ازکجا فهمیدی میخوام بزنم توگوشت....
_تواون خراب شده دانشگاهتون بهتون یادندادن بلند بلند جلوی دیگران فکرنکنین...هنوز این عادتتو داری..
+میخوام بخوابم ...نه نمیشه...عمه خانومم دوست داره باهات معاشرت کنه ...وگرنه من که حاضر نیستم اون صورتتوببینم...پاشوبرو دوش بگیر یالا...
به زور پاشدمو یه دوش اساسی گرفتم...نمیدونم چراامروز اینقدرشاداب ازخواب بلند شدم...
یع زنگی به مامی جونم زدمو کلی سربه سرش گذاشتم...
ازدراتاق که بیرون رفتم اتاقی بادرچوبینش بدجوری دلبری میکرد..دقیقا ته راهرو بود...هرچی خواستم فض چشلی نکنم مگه میشد...رفتمو درشو بازکردم...
اتاقی باوکوراسیون کاملا چوبی ...همه چیزش فرق میکرد کلا...وای چه خوشکل بود...پندارم دکوراسیون چوبی دوست داره...یاویی با فکرپنداراشک توچشمام جمع شد...من اینجا به یادشم...اون الان توآغوش نامزدش ...هی ..زمین گرده پندار...
ازدراتاق زدم بیرون که پایین پله هاعمه خانومو دیدم...عاشق این زن شدما...نزدیک 40یا50سالشه عین دختر14ساله هاس لامصب...
_سلام...
+علیک سلام دختر خارجی...
_عه...داشتیم؟؟بابا دست مریزاد...
+بیا اینجا دخترم یه ربع ساعت دیگه ناهارمیکشیم...
_نااهاار؟؟
+زه نگاه به ساعت بنداز...ساعت 1/5ها...
_اوه اوه بوبوخشید.خوو
+بیا دخترم باهات کلی حرف دارما...
_چشم...
+ازسمیرا شنبدم 21سالته؟
_اره..
+منم 43سالمه...پزشکی میخونی؟
_اوهوم...
+واسه چی رفته بودی انگلیس؟
_من والا یه دوره ی 2ساله رو باید توایران طی میکردم که توی آزمونی شرکت کردم که خدماتش این بود این دوره ی 2ساله رو به 6ماه کسرمیداد...منم توی این آزمون قبول شدم ک با خرج دانشگاه رفتم اون ورآب...
_
+عجب....خب دخترم بهاره جان خانوادت کجان ...
_راستش اونجا یه مشکلی واسم پیش اومد که مجبورشدم بیام اینجا...یعنی خانوادم فکرمیکنن هنوزم اونجام ...ازدانشگاهم مرخصی گرفتم...باید یکم به خودم بیام...تابتونم با شادی به آغوش خانوادم برگردم...
+درکت میکنم...منم یه پسردارم.مثل تو رفته اون ورآب الان خیلی وقته ازش خیرندارم...نامرد حتی یا زنگ نمیزنه ببینه مردم...زنده ام...هی...تقریبا 2ماهی هست زنگی به من نزده...
_هی...راست میگین خیلی نگران کنندست ولی نگران نباشد...شلید امتحانات سختی داره و نمیتونا زنگ بزنه...زیاد بهش فکزنکنید...
+دوست دارم توی این مدتی که اینجایی بهت خوش بگذره ازاین به بعد باهام رسمی حرف نزن اوکی؟
_باشه چشم...عمه خانوم...
+آ...باریکلا دخترخوب...
_راستی شما چندتا بچه داری.؟
+راساش من فقط یه پسردارم و شوهرمم که مرده.
خواستم بپرسم اسم پسرت چیه گفتم شاید برداشت بد کنه گفتم وللش ..
سمیرا_بیاین ناهار....
عمه.+چی درستیدی؟
سمیرا_آبگوشت بدون گوشت...!!!!
من_هاععع؟؟؟
سمیرا+حناق...
من_مرض...
بعدازاین تیکه ی من همه درکمال آرامش غذاخوردیم...و هرکدوم به گوشه رفتیم...
دوستان اگرغلط املایی وجود داره ببخشید#رمان#رمانخونه
_پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...پاشو.. پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...
اعصابم خورد شد
+مرض...بازتو سوزنت گیرکرد...هنوزدست ازاین عادتت برنداشتی...
_پاشو...پاشو...پاشو...پاشو...پاشووو
+سمیرا اللن بلند میشم مثل خرمیزنمت ...بیشعوربزاربخوابم...
_پاشو....پاشوو.پاشو...پاشو...
نه مثل اینکه فایده نداره باید مثل اون قدیما بلند شدم یکی بخوابونم توصورتش...بلکه آدم شهو ماهم بتمرگیم...
بلند شدم که دستمو بیارم بالا بزنم زیرگوشش که انگار دستمو خونده بود زودترازمن یکس محکم زد توگوشم که تا 1دقیقا صدا ویز ویزمیکزد...
+تو ازکجا فهمیدی میخوام بزنم توگوشت....
_تواون خراب شده دانشگاهتون بهتون یادندادن بلند بلند جلوی دیگران فکرنکنین...هنوز این عادتتو داری..
+میخوام بخوابم ...نه نمیشه...عمه خانومم دوست داره باهات معاشرت کنه ...وگرنه من که حاضر نیستم اون صورتتوببینم...پاشوبرو دوش بگیر یالا...
به زور پاشدمو یه دوش اساسی گرفتم...نمیدونم چراامروز اینقدرشاداب ازخواب بلند شدم...
یع زنگی به مامی جونم زدمو کلی سربه سرش گذاشتم...
ازدراتاق که بیرون رفتم اتاقی بادرچوبینش بدجوری دلبری میکرد..دقیقا ته راهرو بود...هرچی خواستم فض چشلی نکنم مگه میشد...رفتمو درشو بازکردم...
اتاقی باوکوراسیون کاملا چوبی ...همه چیزش فرق میکرد کلا...وای چه خوشکل بود...پندارم دکوراسیون چوبی دوست داره...یاویی با فکرپنداراشک توچشمام جمع شد...من اینجا به یادشم...اون الان توآغوش نامزدش ...هی ..زمین گرده پندار...
ازدراتاق زدم بیرون که پایین پله هاعمه خانومو دیدم...عاشق این زن شدما...نزدیک 40یا50سالشه عین دختر14ساله هاس لامصب...
_سلام...
+علیک سلام دختر خارجی...
_عه...داشتیم؟؟بابا دست مریزاد...
+بیا اینجا دخترم یه ربع ساعت دیگه ناهارمیکشیم...
_نااهاار؟؟
+زه نگاه به ساعت بنداز...ساعت 1/5ها...
_اوه اوه بوبوخشید.خوو
+بیا دخترم باهات کلی حرف دارما...
_چشم...
+ازسمیرا شنبدم 21سالته؟
_اره..
+منم 43سالمه...پزشکی میخونی؟
_اوهوم...
+واسه چی رفته بودی انگلیس؟
_من والا یه دوره ی 2ساله رو باید توایران طی میکردم که توی آزمونی شرکت کردم که خدماتش این بود این دوره ی 2ساله رو به 6ماه کسرمیداد...منم توی این آزمون قبول شدم ک با خرج دانشگاه رفتم اون ورآب...
_
+عجب....خب دخترم بهاره جان خانوادت کجان ...
_راستش اونجا یه مشکلی واسم پیش اومد که مجبورشدم بیام اینجا...یعنی خانوادم فکرمیکنن هنوزم اونجام ...ازدانشگاهم مرخصی گرفتم...باید یکم به خودم بیام...تابتونم با شادی به آغوش خانوادم برگردم...
+درکت میکنم...منم یه پسردارم.مثل تو رفته اون ورآب الان خیلی وقته ازش خیرندارم...نامرد حتی یا زنگ نمیزنه ببینه مردم...زنده ام...هی...تقریبا 2ماهی هست زنگی به من نزده...
_هی...راست میگین خیلی نگران کنندست ولی نگران نباشد...شلید امتحانات سختی داره و نمیتونا زنگ بزنه...زیاد بهش فکزنکنید...
+دوست دارم توی این مدتی که اینجایی بهت خوش بگذره ازاین به بعد باهام رسمی حرف نزن اوکی؟
_باشه چشم...عمه خانوم...
+آ...باریکلا دخترخوب...
_راستی شما چندتا بچه داری.؟
+راساش من فقط یه پسردارم و شوهرمم که مرده.
خواستم بپرسم اسم پسرت چیه گفتم شاید برداشت بد کنه گفتم وللش ..
سمیرا_بیاین ناهار....
عمه.+چی درستیدی؟
سمیرا_آبگوشت بدون گوشت...!!!!
من_هاععع؟؟؟
سمیرا+حناق...
من_مرض...
بعدازاین تیکه ی من همه درکمال آرامش غذاخوردیم...و هرکدوم به گوشه رفتیم...
دوستان اگرغلط املایی وجود داره ببخشید#رمان#رمانخونه
۳.۶k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.