در اساطیر یونان قصهای هست دربارهی دختر جوان و زیبایی به

در اساطیر یونان قصه‌ای هست درباره‌ی دختر جوان و زیبایی به نام "سایکی" یا "پسوخه" که در واقع واژه‌ی روان (Psyche) و روانشناسی از آن گرفته شده است. سایکی یک دختری فانی بود که در خوب‌رویی او را همتای آفرودیت، ایزدبانوی زیبایی می‌ستودند، و این امر موجبات خشم این فناناپذیر را فراهم کرده بود. پسر آفرودیت، اروس (Eros)، که ایزد عشق بود، مامور سوءقصد به جان سایکی گشت و در این‌هنگام ناگهان خود را با یکی از تیرهای طلایی‌اش -که دل را عاشق می‌ساخت- زخمی کرده و به همین دلیل شیفته‌ی او می‌شود، سایکی را ربوده و به پردیس خود می‌برد.

می‌توان تصور کرد در همجواری خدایِ عشق و در بهشت زیستن تا چه اندازه لذت بخش است و همین‌طور هم بود، سایکی از آن زندگی سرمست بود ولی خواهرانش به او حسادت می‌کردند و در گوش او این زمزمه را می‌وزیدند که شوهرش یک دیو است، زیرا او هرگز صورتش را ندیده است. شبی سایکی عهد خود را با اروس می‌شکند و وقتی او خواب است دزدکی به صورتِ زیبای او نظر می‌افکند، لیکن همین امر باعث می‌شود تا عشق از او روی برگرداند و او را در هوا رها کرده تا به زمین بخورد. از این جای قصه، سایکی که تازه عشق و دردهای فراغ را تجربه می‌کند به سفر قهرمانی‌اش پاگذاشته، و با گذشتن از خان‌هایی که آفرودیت، مادر شوهرش، برای او تنظیم کرده لیاقت زندگی دوباره در بهشت و در همجواری عشق را می‌یابد.

همین قصه به نحوی دیگر در داستان آدم و حوا و شکستن عهدشان در خوردن میوه‌ی ممنوعه و به تبع آن اخراج شدن از بهشت و بعد تلاش برای بازگشت به آن تکرار شده است. مضمون چنین داستان‌هایی این است که انسان ابتدا در بهشتِ بی‌خبری، انکار و ناآگاهی به سر می‌برد؛ سایکی روی اروس را ندیده است و آدم مزه‌ی شناخت را نچشیده است، این در واقع وضعیت کودکی‌ست که معصوم است، ولی نادان نیز هست. روان انسان‌ها یک پویایی و جریان همیشگی رو به توسعه و کمال دارد، از اینرو هرگز نمی‌تواند در هیچ پردیسی سکنی گزیند. همه‌ی وضعیت‌های به ظاهر ایده‌آل زندگی دستخوش تغییر می‌شوند و یا اگر هم به ظاهر چنین نشوند، احساس ما نسبت به آن‌ها تغییر می‌کند و معنای‌شان برای‌مان از دست می‌رود.

بهشت‌ها فرو می‌ریزند تا به سوی آگاهی و شناخت بیشتر روان گشته و از خود و توانایی‌های بالقوه‌ای که در وجود خویش داریم بهره برداریم. لیکن در این مسیر ابتدا باید درد سقوط را تجربه کرده و از سوگش گذر کنیم، سپس راه پیش گرفته و با مراحل آشنا گردیم. بدون پذیرش، گذر کردن از این راه غیرممکن است؛ یتیم شدن بخش جدانشدنی و آغاز سفر پرماجرای کشف و خلق خویشتن است لیکن اگر فریب «چرا من؟» را بخوریم به جای حرکت، در وضعیت قربانی باقی مانده و شروع به سرزنش زمین و زمان خواهیم کرد، همان نیرویی که برای پیش رفتن به آن نیازمندیم را با بدبینی به هدر داده و فرصت‌های خویش را ضایع می‌کنیم.

اگر ذهن‌تان این سئوال را از شما پرسید که «چرا من؟» به او بگویید: «زیرا من گوهری هستم در دلِ پوسته‌ای زمخت که برای دستیابی به فروغ خویش باید این سختی را کنار زنم»، به او بگویید که: «من در این راه تنها نیستم و همه‌ی بشریت در حال آشکار کردن این گوهر در درون خویش‌اند»، به او بگویید: «مرا فراخوانده‌اند تا به جمع ایشان بپیوندم و قهرمان زندگی خویش باشم»، و در نهایت او را بگویید: «اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکسته لیلی؟».

#وحیدشاهرضا،
دیدگاه ها (۱۱)

‌ "حافظا ، آرزو دارم از سبک غزل سرایی تو تقلید کنم .همچون تو...

کاوه:خدا و"دوست داشتن"دوست داشتن منشاء دارد . یا "نیاز" خود ...

جام جهانی بدون مسی .تصورش هم سخته

M.d:پس کی ما خودمان را زندگی کنیم...؟من بخاطر توتو بخاطر منا...

بقای عشق باورم نیست ولی عشق تو پایانم شدرفتی و خاک من آغشته ...

فیک جدید

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط