فصل اول:::::پارت دو:::::
فصل اول:::::پارت دو:::::
#ماه_مه_آلود
مها::::::
اما وقتی مکالمه ی لینا و برادرش رو از پشت تلفن شنیدم مردد شدم...
پدر و مادر رویا فوت شدن و با چهار تا داداش بزرگترش توی لاویج زندگی می کنن.
یه ویلای بزرگ توی دل جنگل...نمیدونم شغل برادراش چیه اما لینا هیچوقت توی این دو سال مشکل مالی نداشته و همیشه درحال خرید و خوشگذرونی بوده...داداش لینا پشت تلفن از پیشنهاد رفتن من به اونجا استقبال نکرد...هرچند سه نفر دیگه خوشحال شدن...
اما نمیدونم چرا برادر بزرگش...دوست ندارم جایی باشم که منو نمیخوان...
عادت دارم به نخواستنم. اما عادت به اجبار خودم ندارم...تکیه دادم به صندلی اتوبوس و نفس عمیق کشیدم...بهتره حقیقتو بهش بگم..."لینا راستش وقتی با یونگی صحبت میکردی من مکالمتون رو ناخواسته شنیدم"
ابروهاش بالا رفت ولی چیزی نگفت
از پنجره به بیرون خیره شدم...نزدیک به خوابگاه بودیم...بدون اینکه برگردم سمتش گفتم "میدونم نامجون و دو قلو ها استقبال کردن اما وقتی یونگی راضی نیست نمیخوام خودمو..."
بازومو گرفتو پرید وسط حرفم "مها تو دیوونه ای. منکه هزار بار بیشتر بهت اخلاق یونگی رو گفتم...اصلا کلا اولش به همه چیز گیر میده اما بعدش راضی میشه...بهش حق بده مها...تنهایی بعد فوت بابا و مامان همه ی مسئولیت ها افتاد رو دوش اون که باعث این حد از جدیت و سختگیر بودنشه ولی هیچی توی دلش نیست...اولش موافق نبود ولی بعد راضی شد واقعا میگم...اگه موافق نبود من هیچوقت بهت نمیگفتم بیای...به جون لینا راست میگم"
توی چشماش که تا چند لحظه ی دیگه پر اشک بود نگاه کردم و گفتم "باشه...باشه حالا گریه نکن...یه شرط دارم برای اینکه باهات بیام"
"هر شرطی قبوله"
اتوبوس جلوی خوابگاه نگه داشت و پیاده شدیم
"شرطش اینه که جلوی من زنگ بزنی تا مطمئن شم یونگی موافقه"
"حله" همونطور که یه راست سمت خوابگاه راه افتاده بودیم تلفنشو در آورد و شماره گرفت و گذاشت روی بلندگو...قلبم تند میزد...نمیدونم این هیجان برای چیه...این تابستون میتونه رویای زندگیه من باشه یا تبدیل به کابوسم بشه. اولین تجربه ی حضورم...توی یه خانواده ی واقعی.
صدای مردونه یونگی که اومد دلم مثل یه شیشه هزار تیکه شد...
#ادامه_دارد
#ماه_مه_آلود
مها::::::
اما وقتی مکالمه ی لینا و برادرش رو از پشت تلفن شنیدم مردد شدم...
پدر و مادر رویا فوت شدن و با چهار تا داداش بزرگترش توی لاویج زندگی می کنن.
یه ویلای بزرگ توی دل جنگل...نمیدونم شغل برادراش چیه اما لینا هیچوقت توی این دو سال مشکل مالی نداشته و همیشه درحال خرید و خوشگذرونی بوده...داداش لینا پشت تلفن از پیشنهاد رفتن من به اونجا استقبال نکرد...هرچند سه نفر دیگه خوشحال شدن...
اما نمیدونم چرا برادر بزرگش...دوست ندارم جایی باشم که منو نمیخوان...
عادت دارم به نخواستنم. اما عادت به اجبار خودم ندارم...تکیه دادم به صندلی اتوبوس و نفس عمیق کشیدم...بهتره حقیقتو بهش بگم..."لینا راستش وقتی با یونگی صحبت میکردی من مکالمتون رو ناخواسته شنیدم"
ابروهاش بالا رفت ولی چیزی نگفت
از پنجره به بیرون خیره شدم...نزدیک به خوابگاه بودیم...بدون اینکه برگردم سمتش گفتم "میدونم نامجون و دو قلو ها استقبال کردن اما وقتی یونگی راضی نیست نمیخوام خودمو..."
بازومو گرفتو پرید وسط حرفم "مها تو دیوونه ای. منکه هزار بار بیشتر بهت اخلاق یونگی رو گفتم...اصلا کلا اولش به همه چیز گیر میده اما بعدش راضی میشه...بهش حق بده مها...تنهایی بعد فوت بابا و مامان همه ی مسئولیت ها افتاد رو دوش اون که باعث این حد از جدیت و سختگیر بودنشه ولی هیچی توی دلش نیست...اولش موافق نبود ولی بعد راضی شد واقعا میگم...اگه موافق نبود من هیچوقت بهت نمیگفتم بیای...به جون لینا راست میگم"
توی چشماش که تا چند لحظه ی دیگه پر اشک بود نگاه کردم و گفتم "باشه...باشه حالا گریه نکن...یه شرط دارم برای اینکه باهات بیام"
"هر شرطی قبوله"
اتوبوس جلوی خوابگاه نگه داشت و پیاده شدیم
"شرطش اینه که جلوی من زنگ بزنی تا مطمئن شم یونگی موافقه"
"حله" همونطور که یه راست سمت خوابگاه راه افتاده بودیم تلفنشو در آورد و شماره گرفت و گذاشت روی بلندگو...قلبم تند میزد...نمیدونم این هیجان برای چیه...این تابستون میتونه رویای زندگیه من باشه یا تبدیل به کابوسم بشه. اولین تجربه ی حضورم...توی یه خانواده ی واقعی.
صدای مردونه یونگی که اومد دلم مثل یه شیشه هزار تیکه شد...
#ادامه_دارد
۱.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.