وقتی شاطر عباس

وقتی شاطر عباس
نان‌های داغ را توی دست‌های مهتاب می‌گذاشت
دلم می‌خواست جای شاطر عباس بودم ...
وقتی مهتاب نان‌های داغ را لای چادر گلدارش می‌پیچاند
دلم می‌خواست من،
آن نان‌های داغ باشم ...
وقتی مهتاب به خانه می‌رسید و کوبه‌ی در را می‌کوبید،
هوس می‌کردم کوبه‌ی در باشم ...
وقتی مادرش نان‌ها را از مهتاب می‌گرفت،
دوست داشتم مادر مهتاب باشم ...
بعد مهتاب تکه‌ی نان برای ماهی‌های قرمز توی حوض خانه‌شان می‌انداخت
و من هزار بار آرزو می‌کردم یکی از ماهی‌های قرمز توی حوض باشم.

#مصطفی_مستور
از کتاب عشق روی پیاده رو
دیدگاه ها (۱)

دکتر گفت 48 ساعت طول می کشه تا دارو از بدنتون خارج شه ...چقد...

از زندگی با توفقط رفتن را خــوب ‌آموختم...تو استادش بودی و م...

بعد از ظهرهای جمعهحول و حوش ساعت هفتمنتظر تماسش بودمزنگ می ز...

و خدا رحم کند این همه دلتنگی را...#امیرحسین_اثناعشری

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

دلم می خواهد یک دختر داشته باشم.. دختری با موهای بلند مشکی و...

پرسیده بودم چه بویی پرتتان می‌کند به روزهای بچگی؟ جواب داده ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط