دیدم تارشده بود بدنم لمس شده بود...نمیتونستم تکون بخورم..
دیدم تارشده بود بدنم لمس شده بود...نمیتونستم تکون بخورم...تمام سرم دردمیکرد...ازلای پرده ی چشمم پرستاری رو دیدم که به کمک دکتر سینه ی منو فشارمیداد...احساس میکردم هرلحظه ممکنه قلبم بپره بیرون..تصاویر نامفهومی همراه باصداهای اکو شدشون به ذهنم فشارمیوردن...مثل یه فیلم...بدنم به لرزه افتاده بود...هیچ چیزی نمیدیدم...فقط اون تصویرا...انگارتمام زندگیمو فیلم کرده بودن...چرا توی تمام تصویرا اون دختر بهارهست...چه قدر چشماش نافذه...عضلاتم منقبض شده بود وبدنم هرلحظه بیشتربه لرزه میوفتاد...
_آخه دخترچندبارگفتم توی مملکت غریب اینقدربیرون نرو تنهایی....ازکی اجازه گرفتی...توالان باید بااجازه یمن بری بیرون...اگه ...اگه اتفاقی ازاینجا ردنمیشدم..الان..الان معلوم نبود چه بلایی سرتواومده بود...دادمیکشیدمو بدون توجه به چشمای لرزونش..اشتباهاتشو توی سرش می کوبیدم...
یه لحظله ازدادزدن دست کشیدم که توی چشماش قفل شدم...داشت گریه میکرد...دخترمحکم و بااراده ای که همه استحکامشو تحسین میکردن...داشت گریه میکرد...ازترس من...ازخودم بدم اومد.. چطورتونستم...با حالت ترس و پشیمونی دستی لای موهام کشیدم رفتم به سمت دستمو بالاآوردم که قاب صورتش کنم که ...که دستاشو حایل صورتش کرد ...انگارمیترسید بهش سیلی بزنم...دستای ظریفش میلرزید...من نباید دعواش میکردم...نباید...ازخودم متنفرشدم..
_ب..بهاره ..عزیزم.ب ببخش..منو ببخش...غلط کردم..گریه نکن...عزیزمریه نکن دیگه...من عصبانی بودم چرت و پرت گفتم ...غلط کردم دیگه...میبخشی...بااین حرفم گریه اش شدت گرفت...
_بهاره توروخدا گریه نکن...این تن بمیره گریه نکن...نترسیااا مم.من پیشتم...دیگه نمیزارم هیچ پسرعوضی بهت نزدیک بشه...بهاره بهت قول میدم...توروخدا منو ببخش...اگه ببخشی من. میبرمت بستنی.خوری....اوکی...خواهش میکنم...
+قول میدی؟
_قول میدم...
+مردونه؟
_مردونه...
اشکاشو پاک کردو خنده کنان همراهم راه افتاد....
هرلحظه به لرزش بدنم اضافه میشد...ضربان قلبم به آسمون کشیده بود...صدای یک دوسه ی دکترارو میشنیدم..انگارفایده نداشت....یه نیروی گرانشی منو به خودش میکشیدو هرباریک تصویرجدید روبروم ظاهرمیشد...
دوشیزه ی مکرمه ی پاکدامن بهاره ی فرهمند برای بار سوم عرض میکنم...آیاحاضرید بامهریه ی معلومه همانطورکه عرض کردم یک جلد کلام الله مجید..یک جفت آینه و شمعدان نقره...و14سکه ی تمام بهارآزادی به عقد موقت به مدت معلوم 8ماه شمسی جناب آقای پندارمحبی درآورم؟؟
جواب نمیداد...اونم مثل من بزور جواب میداد...هیچ کدوم ازاین عقدموقت راضی نبودیم....استاد خجسته که نقش شاهد رو بازی میکرد ضربه ای ازپشت به کتف بهاره وارد کرد که همراه شد بابله گفتن بی احساس و خشک و خالی بهاره ی فرهمند...
نفسام به شماره افتاده بود وتصویراجلوی چشمام رژه میرفتن..سردر عچیب و خوفناکی رو حس میکردم...بعدازچندلحظه چشمام به خودی خود بسته شد....ولی هنوزاون تصویرارو میدیدم...انگارهمه رو یکبار تجربه کرده بودم...مثل اون حسی که یه اتفاقی برات میوفته وتوحس میکنی که قبلا اتفاق افتاده بود یا این که خوابشو دیده بودی...انگار همه ی دنیا روی سینه ی من ایستاده بودن....قفسه ی سینه ام فشرده بود که خنکی اعجاب انگیزی رو تجربه کردم...
دوستان اگرغلط املایی وجود دارد ببخشید#رمان#رمانخونه
_آخه دخترچندبارگفتم توی مملکت غریب اینقدربیرون نرو تنهایی....ازکی اجازه گرفتی...توالان باید بااجازه یمن بری بیرون...اگه ...اگه اتفاقی ازاینجا ردنمیشدم..الان..الان معلوم نبود چه بلایی سرتواومده بود...دادمیکشیدمو بدون توجه به چشمای لرزونش..اشتباهاتشو توی سرش می کوبیدم...
یه لحظله ازدادزدن دست کشیدم که توی چشماش قفل شدم...داشت گریه میکرد...دخترمحکم و بااراده ای که همه استحکامشو تحسین میکردن...داشت گریه میکرد...ازترس من...ازخودم بدم اومد.. چطورتونستم...با حالت ترس و پشیمونی دستی لای موهام کشیدم رفتم به سمت دستمو بالاآوردم که قاب صورتش کنم که ...که دستاشو حایل صورتش کرد ...انگارمیترسید بهش سیلی بزنم...دستای ظریفش میلرزید...من نباید دعواش میکردم...نباید...ازخودم متنفرشدم..
_ب..بهاره ..عزیزم.ب ببخش..منو ببخش...غلط کردم..گریه نکن...عزیزمریه نکن دیگه...من عصبانی بودم چرت و پرت گفتم ...غلط کردم دیگه...میبخشی...بااین حرفم گریه اش شدت گرفت...
_بهاره توروخدا گریه نکن...این تن بمیره گریه نکن...نترسیااا مم.من پیشتم...دیگه نمیزارم هیچ پسرعوضی بهت نزدیک بشه...بهاره بهت قول میدم...توروخدا منو ببخش...اگه ببخشی من. میبرمت بستنی.خوری....اوکی...خواهش میکنم...
+قول میدی؟
_قول میدم...
+مردونه؟
_مردونه...
اشکاشو پاک کردو خنده کنان همراهم راه افتاد....
هرلحظه به لرزش بدنم اضافه میشد...ضربان قلبم به آسمون کشیده بود...صدای یک دوسه ی دکترارو میشنیدم..انگارفایده نداشت....یه نیروی گرانشی منو به خودش میکشیدو هرباریک تصویرجدید روبروم ظاهرمیشد...
دوشیزه ی مکرمه ی پاکدامن بهاره ی فرهمند برای بار سوم عرض میکنم...آیاحاضرید بامهریه ی معلومه همانطورکه عرض کردم یک جلد کلام الله مجید..یک جفت آینه و شمعدان نقره...و14سکه ی تمام بهارآزادی به عقد موقت به مدت معلوم 8ماه شمسی جناب آقای پندارمحبی درآورم؟؟
جواب نمیداد...اونم مثل من بزور جواب میداد...هیچ کدوم ازاین عقدموقت راضی نبودیم....استاد خجسته که نقش شاهد رو بازی میکرد ضربه ای ازپشت به کتف بهاره وارد کرد که همراه شد بابله گفتن بی احساس و خشک و خالی بهاره ی فرهمند...
نفسام به شماره افتاده بود وتصویراجلوی چشمام رژه میرفتن..سردر عچیب و خوفناکی رو حس میکردم...بعدازچندلحظه چشمام به خودی خود بسته شد....ولی هنوزاون تصویرارو میدیدم...انگارهمه رو یکبار تجربه کرده بودم...مثل اون حسی که یه اتفاقی برات میوفته وتوحس میکنی که قبلا اتفاق افتاده بود یا این که خوابشو دیده بودی...انگار همه ی دنیا روی سینه ی من ایستاده بودن....قفسه ی سینه ام فشرده بود که خنکی اعجاب انگیزی رو تجربه کردم...
دوستان اگرغلط املایی وجود دارد ببخشید#رمان#رمانخونه
۱.۵k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.