"ماهی های از کار افتاده"
"ماهیهای از کار افتاده"
نگاهی به بیرون از پنجره انداخت، حیاط خانه چشماندازش بود. از همانجا صدا زد:
"آقا جون؟ تو آفتاب وایستادی دنبال چی میگردی؟"
پدربزرگ نشنید. یا خودش را به نشنیدن زد.
پدربزرگ با دقت بیشتری اطراف حیاط را نگاه کرد، تمرکز کرد، گویی نباید چیزی را از قلم بیندازد.
درب ورودی، باغچه و درخت بید مجنونش، البته...شاخه های خشکیده بیدمجنونش. حوض و کاشی های آبیرنگ و ماهی هایش، البته...ماهی های از کار افتاده و آب های خشک شدهاش.
گلدان های شمعدانیاش، البته...گل های خشک شده شمعدانیاش.
کف حیاطش، زمینش، البته...زمین خاک و گرد گرفتهاش.
تق تق تق.
صدای کفش های نازنین بود که از پله ها پایین میآمد.
"آقا جون اینجا حالت بد میشه آفتاب شدیده بیا بریم داخل"
گفت و دستش را گرفت.
"صبر کن دخترم، بزار یکم به باغچه ها آب بدم...به گلدوناهم همینطور...مادربزرگت دلش میگیره اینارو اینجوری ببینه...برو یذره هم نرمه نون بیار برای ماهیا، بیچاره ها از گرسنگی تلف میشن، برو دخترم برو"
نازنین بقض کرد. نگاهی سرسری به اطراف حیاط انداخت.
"ولی آقاجون...مامانی که خیلی وقته از پیشمون رفته..."
_زهرا
نگاهی به بیرون از پنجره انداخت، حیاط خانه چشماندازش بود. از همانجا صدا زد:
"آقا جون؟ تو آفتاب وایستادی دنبال چی میگردی؟"
پدربزرگ نشنید. یا خودش را به نشنیدن زد.
پدربزرگ با دقت بیشتری اطراف حیاط را نگاه کرد، تمرکز کرد، گویی نباید چیزی را از قلم بیندازد.
درب ورودی، باغچه و درخت بید مجنونش، البته...شاخه های خشکیده بیدمجنونش. حوض و کاشی های آبیرنگ و ماهی هایش، البته...ماهی های از کار افتاده و آب های خشک شدهاش.
گلدان های شمعدانیاش، البته...گل های خشک شده شمعدانیاش.
کف حیاطش، زمینش، البته...زمین خاک و گرد گرفتهاش.
تق تق تق.
صدای کفش های نازنین بود که از پله ها پایین میآمد.
"آقا جون اینجا حالت بد میشه آفتاب شدیده بیا بریم داخل"
گفت و دستش را گرفت.
"صبر کن دخترم، بزار یکم به باغچه ها آب بدم...به گلدوناهم همینطور...مادربزرگت دلش میگیره اینارو اینجوری ببینه...برو یذره هم نرمه نون بیار برای ماهیا، بیچاره ها از گرسنگی تلف میشن، برو دخترم برو"
نازنین بقض کرد. نگاهی سرسری به اطراف حیاط انداخت.
"ولی آقاجون...مامانی که خیلی وقته از پیشمون رفته..."
_زهرا
۳.۵k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.