Part : ۶۰
Part : ۶۰ 《بال های سیاه》
* ملودی صحبت میکنه: های گایز👋
عزیزایه من مدارس داره شروع میشه و خب این یعنی که شاید یکمی پارت ها دیر به دیر آپ شه...ولی خب سعی خودمو میکنم که تا حد ممکن پارت ها رو زود آپ کنم و شما رو خوشحال کنم...البته اگه بیشتر با کامنت و لایک هاتون ازم حمایت کنین، من بیشتر انگیزه می گیرم تا بتونم با عشق بیشتری براتون پارت ها رو بنویسم...دوستون دارم...مراقب خودتون باشین...فعلا :) *
برعکس چند دقیقه ی پیش جونگکوک خیلی آروم بود...دیدن دختر که روی تختش آروم و ساکت خوابیده بود آرومش کرد...دلش میخواست بره دختر رو از پشت سر بغل کنه و بینیش رو داخل موهاش فرو ببره و از بوی دلنشین موهاش به دنیای خواب فرار کنه! اما، امان از فکر و خیال که خواب رو از چشم های آدم ها می گیره...امان از درد و رنج هایه بی پایانش که زندگیش رو، روز به روز تلخ تر می کردن...
ماریا هنوز یک روز کامل هم نبود که رسما وارد زندگیش شده بود و از حالا زمین و زمان باهاش لج کرده بود که به دختر مقابلش نرسه!
کتش رو در آورد و روی صندلی میز مطالعه اش انداخت...نگاهی به ساعت روی دیوار کرد که ساعت ۸:۳۲ رو نشون میداد...چقدر زود شب شده بود! چقدر زود داستان عاشقانه اش به سر رسیده بود! چقدر زود دیر شده بود!
حالا پسر داشت رویاهاش رو با خودش زمزمه میکرد:
_میشه یه روزی...بدون نگرانی...بدون هیچ ترسی...از هیچ کسی...بتونیم به چیز هایی که دوست داریم برسیم؟ یا کاری که دوست داریم رو انجام بدیم؟
یعنی میشه روزی هم دنیا به خاطر ما تغییر کنه؟ قانون های مسخره اش رو بشکونه تا دله ما نشکنه!؟ میشه یه روزی از این دنیا فقط برای ما باشه؟ فقط ما دو تا و یه عالمه دلیل برای شاد بودن...یا فقط باید این روز رو تویه خواب ببینم؟
جونگکوک حالا روی جای خالی تخت نشسته بود...ماریا بر خلاف شیطانش خیلی آروم بود...خیلی هم کوچولو! اونقدر که حتی نصف تخت رو هم اشغال نکرده بود...البته اینکه دختر جنین وار تویه خودش جمع شده بود باعث میشد دله پسر براش ضعف بره...پسر به تاج تخت تکیه داد و دکمه ی اول پیراهش رو باز کرد و دوباره زمزمه هاش رو از سر گرفت:
_اما خب سختی به زندگی معنی میده...اینکه برای چیزی که میخوای بجنگی به اون چیز ارزش می بخشه!
اما اینکه بعد از کلی تلاش و سختی به چیزی که میخوای نرسی، بهت کلی درد میده...
عشق همینه...یه بازیه دو سر باخت! بهش نرسی از حسرت نداشتنش درد میکشی! بهش برسی از ترس از دست دادنش درد میکشی!
به دختر خوابیده نگاه کرد که موهای سیاهش روی صورتش ریخته بودن...با انگشت اشاره اش موهاش رو از روی صورتش کنار زد..
* ملودی صحبت میکنه: های گایز👋
عزیزایه من مدارس داره شروع میشه و خب این یعنی که شاید یکمی پارت ها دیر به دیر آپ شه...ولی خب سعی خودمو میکنم که تا حد ممکن پارت ها رو زود آپ کنم و شما رو خوشحال کنم...البته اگه بیشتر با کامنت و لایک هاتون ازم حمایت کنین، من بیشتر انگیزه می گیرم تا بتونم با عشق بیشتری براتون پارت ها رو بنویسم...دوستون دارم...مراقب خودتون باشین...فعلا :) *
برعکس چند دقیقه ی پیش جونگکوک خیلی آروم بود...دیدن دختر که روی تختش آروم و ساکت خوابیده بود آرومش کرد...دلش میخواست بره دختر رو از پشت سر بغل کنه و بینیش رو داخل موهاش فرو ببره و از بوی دلنشین موهاش به دنیای خواب فرار کنه! اما، امان از فکر و خیال که خواب رو از چشم های آدم ها می گیره...امان از درد و رنج هایه بی پایانش که زندگیش رو، روز به روز تلخ تر می کردن...
ماریا هنوز یک روز کامل هم نبود که رسما وارد زندگیش شده بود و از حالا زمین و زمان باهاش لج کرده بود که به دختر مقابلش نرسه!
کتش رو در آورد و روی صندلی میز مطالعه اش انداخت...نگاهی به ساعت روی دیوار کرد که ساعت ۸:۳۲ رو نشون میداد...چقدر زود شب شده بود! چقدر زود داستان عاشقانه اش به سر رسیده بود! چقدر زود دیر شده بود!
حالا پسر داشت رویاهاش رو با خودش زمزمه میکرد:
_میشه یه روزی...بدون نگرانی...بدون هیچ ترسی...از هیچ کسی...بتونیم به چیز هایی که دوست داریم برسیم؟ یا کاری که دوست داریم رو انجام بدیم؟
یعنی میشه روزی هم دنیا به خاطر ما تغییر کنه؟ قانون های مسخره اش رو بشکونه تا دله ما نشکنه!؟ میشه یه روزی از این دنیا فقط برای ما باشه؟ فقط ما دو تا و یه عالمه دلیل برای شاد بودن...یا فقط باید این روز رو تویه خواب ببینم؟
جونگکوک حالا روی جای خالی تخت نشسته بود...ماریا بر خلاف شیطانش خیلی آروم بود...خیلی هم کوچولو! اونقدر که حتی نصف تخت رو هم اشغال نکرده بود...البته اینکه دختر جنین وار تویه خودش جمع شده بود باعث میشد دله پسر براش ضعف بره...پسر به تاج تخت تکیه داد و دکمه ی اول پیراهش رو باز کرد و دوباره زمزمه هاش رو از سر گرفت:
_اما خب سختی به زندگی معنی میده...اینکه برای چیزی که میخوای بجنگی به اون چیز ارزش می بخشه!
اما اینکه بعد از کلی تلاش و سختی به چیزی که میخوای نرسی، بهت کلی درد میده...
عشق همینه...یه بازیه دو سر باخت! بهش نرسی از حسرت نداشتنش درد میکشی! بهش برسی از ترس از دست دادنش درد میکشی!
به دختر خوابیده نگاه کرد که موهای سیاهش روی صورتش ریخته بودن...با انگشت اشاره اش موهاش رو از روی صورتش کنار زد..
۴.۸k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.