پارت سوم اشتباه بزرگ من :
پارت سوم اشتباه بزرگ من :
ویو ات: این پسر کی بود ؟
که یهو یه لحظه یه نور خیلی زیادی وارد شد و همه چی سیاه شد
.........
با احساس سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم که دیدم
توی یه جای خیلی خوشگلیم
مثل بهشت بود
یه آقا با لباس بلند و موهای بلندی سمتم اومد
+ سلام ، شما کی هستین؟
اومدم بلند شم
سر گیجه گرفتم و افتادم
مرد: آروم باش
بشین
فقط جواب سوالت رو بگیر و برو
اون پسری که هر روز میبینی باید توی زندگیت یه نقشی داشته باشه وگرنه هر روز همین اتفاقات تکرار میشه
تو و اون توی سرنوشت همدیگه هستید
حالا برو
+ یه لحظه.........یعنی چی........
دوباره توی خیابون بودم و از کنار پسر داشتم رد میشدم
+وایسا
- کی من ؟ چیزی شده ؟
+ من........
ویو یونگی : یهو بیهوش شد
بغلش کردم و نزاشتم بیفته
توی بغلم نگهش داشتم براش کیکی خریدم که بخوره
بهوش اومده بود ولی توان حرف زدن نداشت
+ تو.....منو هر روز میبینی ؟
- آره......
+ چون توی سرنوشت همدیگه ایم
اگر توی زندگی هم نباشیم
هر روز تکرار میشه
- از کجا میدونی ؟
+ برات میگم حالا
- باشه
چیکار کنم خب ؟
+ نمیدونم
من........
(بیهوش شدن)
-تو چی؟
دوباره بیهوش شدی؟؟
باید بخوابی
هر روز رو پیش هم میگذرونن
و بعد از یکسال با هم. ازدواج میکنن و بچه دار میشن
اونم یه دختر و پسر خوشگل
ولی بعد از سه سال
آت سرطان میگیره
و بعد از این خبر خیلی افسرده میشه
- آت بیا بریم بیرون
+ تو با بچه ها برو
من توی خونه میمونم ( لبخند)
- بدون تو که نمیشه
اصلا بدون تو زندگی معنی نداره
پس بچه ها نمیان
+ ولی یونگی باید بتونی بدون من زندگی کنی
چون من دارم میمیرم.......
- نگو
اومد سمتم و بغلم کرد و بوسم کرد و با گریه گفت
- هق.....تو میمونی
تو پیش من میمونی
ولی این حرفا زیاد نگذشت بعد از یه سال درد کشیدن آت
سرطان پیروز میشه و جون آت رو ازش میگیره
یونگی بعد از شنیدن خبر : چی ؟
یعنی چی دکترا نتونستن کاری بکنن؟
آت الان خوابه بزارین بیدار شه
بهش میگم چی پشت سرش گفتین
آت عزیزم بیدار شو دیگه
آت( داد و گریه)
ویو ات: این پسر کی بود ؟
که یهو یه لحظه یه نور خیلی زیادی وارد شد و همه چی سیاه شد
.........
با احساس سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم که دیدم
توی یه جای خیلی خوشگلیم
مثل بهشت بود
یه آقا با لباس بلند و موهای بلندی سمتم اومد
+ سلام ، شما کی هستین؟
اومدم بلند شم
سر گیجه گرفتم و افتادم
مرد: آروم باش
بشین
فقط جواب سوالت رو بگیر و برو
اون پسری که هر روز میبینی باید توی زندگیت یه نقشی داشته باشه وگرنه هر روز همین اتفاقات تکرار میشه
تو و اون توی سرنوشت همدیگه هستید
حالا برو
+ یه لحظه.........یعنی چی........
دوباره توی خیابون بودم و از کنار پسر داشتم رد میشدم
+وایسا
- کی من ؟ چیزی شده ؟
+ من........
ویو یونگی : یهو بیهوش شد
بغلش کردم و نزاشتم بیفته
توی بغلم نگهش داشتم براش کیکی خریدم که بخوره
بهوش اومده بود ولی توان حرف زدن نداشت
+ تو.....منو هر روز میبینی ؟
- آره......
+ چون توی سرنوشت همدیگه ایم
اگر توی زندگی هم نباشیم
هر روز تکرار میشه
- از کجا میدونی ؟
+ برات میگم حالا
- باشه
چیکار کنم خب ؟
+ نمیدونم
من........
(بیهوش شدن)
-تو چی؟
دوباره بیهوش شدی؟؟
باید بخوابی
هر روز رو پیش هم میگذرونن
و بعد از یکسال با هم. ازدواج میکنن و بچه دار میشن
اونم یه دختر و پسر خوشگل
ولی بعد از سه سال
آت سرطان میگیره
و بعد از این خبر خیلی افسرده میشه
- آت بیا بریم بیرون
+ تو با بچه ها برو
من توی خونه میمونم ( لبخند)
- بدون تو که نمیشه
اصلا بدون تو زندگی معنی نداره
پس بچه ها نمیان
+ ولی یونگی باید بتونی بدون من زندگی کنی
چون من دارم میمیرم.......
- نگو
اومد سمتم و بغلم کرد و بوسم کرد و با گریه گفت
- هق.....تو میمونی
تو پیش من میمونی
ولی این حرفا زیاد نگذشت بعد از یه سال درد کشیدن آت
سرطان پیروز میشه و جون آت رو ازش میگیره
یونگی بعد از شنیدن خبر : چی ؟
یعنی چی دکترا نتونستن کاری بکنن؟
آت الان خوابه بزارین بیدار شه
بهش میگم چی پشت سرش گفتین
آت عزیزم بیدار شو دیگه
آت( داد و گریه)
۴.۰k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.