من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما
من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام ، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همه ی اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همه موجودات احساس نفرت کنم. چه سخت است، چه تلخ است انسان بودن.
۳.۹k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.