دوستان این پست ترسناک است ومن به در خواست دوستان نوشتم .
دوستان این پست ترسناک است ومن به در خواست دوستان نوشتم . پس اگر مشکل دارید لطفا خواهش نخوانید.
مثل موارد قبلی برام تعریف شده
فرهاد
شهر من کشاورزی شغل خیلی ها است .حتی اگر کارمند باشی باغ پدری است و کارگر میگری .ومحصول شهر مون سیب است . .ودر اداخر تابستان دو کار وجود دارد یک کارگرانی برای سیب چیدن .کارگرانی برای نگهبانی ازسیب ها
میروم سراغ داستان .
من نگهبان سیب ها شدم .وبادوستم محسن .واون شب حسن هم به ما سرزد
من :محسن باغ احمد اقا روبرو اون قبرستان قدیمی بلدی ؟احمد اقا ازقبرستون میترسه وهمش ناله میکن کاش یک نفر باغش میخرید .بیا سربه سرش بذاریم ... حسن جای ما توباغ نگهبانی داد.ومن محسن رفتیم .من تنهایی رفتم .ومحسن پنهان شد.رسیدم به باغ احمد .سلام واحوال پرسی وحرف زدیم .بعد از 10دقیقه خداحافظی کردم وچراغ دست با خودم بردم .
چند دقیقه بعدش وظیفه محسن بود که روی قبر ها راه بره .محسن قد بلندتر ودرشت اندام تر بود.وشروع کردبه صداهای عجیب در اوردن..
احمد اقا که رفتن من دیده بود .فکر کرده بود روح یا جن است .شروع کردن داد زدن .یک لحظه صداش قطع شد.
گفتم خاک به سرم سکته کرد.دویدم طرفش.بیچاره چه حالی داشت .احمد اقا غلط کردیم .به خدا ما بودیم.
احمد اقا بردیم باغ که نگهبان ش بودم ومحسن جای احمد اقا نگهبانی داد
باغ که نگهبانش بودم .یک سویت کوچیک داشت .رفتیم خوابیدم .صبح احمد نبود.فکر کردم رفته سر زندگیش دیگه
فردا ی اون شب
تواتاق بودیم که یک نفر سنگ زد به شیشه رفتیم بیرون .کسی نبود .
برگشتیم داخل اتاق
دوباره کسی زد به شیشه .دوباره رفتیم ببینیم چه خبر .که دیدیم کسی داره اطراف سیب ها میچرخه(سیب ها درجه بندی میکند 1.2.3 تا تمام شدن همه سیب ها اون ها روی زمین میذارند تا وقتی تموم بشه جعبه گذاشته حالا فروش بره یا انتقال بدن به سرد خونه )فکر کردیم دزد اومد سراغ سیب ها دویدم تواتاق تفنگ وچماق برداریم .برداشتیم رفتیم سمت سیب ها کسی نبود ...
یک گشت زدیم .خبری نبود .
رفتیم تواتاق همه وسایل اتاق بهم ریخته شده بود...
محسن...ای بابا چه خبر ...
که صدا پا از روی پشت بام اومد دوباره رفتیم بیرون ..اما کسی نبود ...تا صبح چه اوضاعی بود ...ما فکر میکردیم دزد بود..اون شب تموم شد ..ما هم به صاحب باغ نگفتیم ..
شب دوم هم دوباره سنگ زدن به شیشه وصدای پابود
شب سوم ..سنگ به شیشه زدن...
محسن :فرهاد دزد نیست ..خدا بگم چیکار ت کن با اون نقشه ت یقین روحی جنی هست..
برو بابا این چه حرف ی
همین حرف که زدم دوباره صدا پا از پشت بام میومد ..رفتیم بیرون ..اما کسی نبود..رفتیم تواتاق ...نگاه مون به پنجره که مشرف بود سمت پشت باغ خورد چیزی به شیشه بود ...رفتم ببنیم چی پنجره باز کردم خون بود ..
وحشت زده به عقب برگشتم
گیج بودیم که یک نفر به شیشه تکیه داده بود پشت سر ش بود وموهای نارنجی.
هردومون میخکوب شده بودیم . ازترس تکون نمیخوردیم . برگشتیم یک سمت دیگه که نبنیم چی ...
30 دقیقه گذشت .دوباره سنگ زدن به شیشه وصدای پا ازپشت بام...
بعدش سروصدا از داخل باغ سمت سیب ها می اومد ..نگاه کردیم یک نفر نزدیک سیب ها بود..به پشت ولی با دستش اشاره میکرد که بریم سمتش..
عصبی بودم .تفنگ برداشتم وگفتم هرچه میخواهدبشه بشه .دویدم اول یک تیر هوایی زدم ..دویدم سمت سیب ها درجه 1 تا برم ناپدیده شده بود دور خودم یک چرخ زدم که کسی زد به پشتم ..
داد زدم وبرگشتم ....
_: به این میگن ترسوندن نه بچه بازی تو
من:اح اح امد احمد اقا...
دوستان این اخرین پست ترسناک من است .ودیگر پست هایم عادی است .
مثل موارد قبلی برام تعریف شده
فرهاد
شهر من کشاورزی شغل خیلی ها است .حتی اگر کارمند باشی باغ پدری است و کارگر میگری .ومحصول شهر مون سیب است . .ودر اداخر تابستان دو کار وجود دارد یک کارگرانی برای سیب چیدن .کارگرانی برای نگهبانی ازسیب ها
میروم سراغ داستان .
من نگهبان سیب ها شدم .وبادوستم محسن .واون شب حسن هم به ما سرزد
من :محسن باغ احمد اقا روبرو اون قبرستان قدیمی بلدی ؟احمد اقا ازقبرستون میترسه وهمش ناله میکن کاش یک نفر باغش میخرید .بیا سربه سرش بذاریم ... حسن جای ما توباغ نگهبانی داد.ومن محسن رفتیم .من تنهایی رفتم .ومحسن پنهان شد.رسیدم به باغ احمد .سلام واحوال پرسی وحرف زدیم .بعد از 10دقیقه خداحافظی کردم وچراغ دست با خودم بردم .
چند دقیقه بعدش وظیفه محسن بود که روی قبر ها راه بره .محسن قد بلندتر ودرشت اندام تر بود.وشروع کردبه صداهای عجیب در اوردن..
احمد اقا که رفتن من دیده بود .فکر کرده بود روح یا جن است .شروع کردن داد زدن .یک لحظه صداش قطع شد.
گفتم خاک به سرم سکته کرد.دویدم طرفش.بیچاره چه حالی داشت .احمد اقا غلط کردیم .به خدا ما بودیم.
احمد اقا بردیم باغ که نگهبان ش بودم ومحسن جای احمد اقا نگهبانی داد
باغ که نگهبانش بودم .یک سویت کوچیک داشت .رفتیم خوابیدم .صبح احمد نبود.فکر کردم رفته سر زندگیش دیگه
فردا ی اون شب
تواتاق بودیم که یک نفر سنگ زد به شیشه رفتیم بیرون .کسی نبود .
برگشتیم داخل اتاق
دوباره کسی زد به شیشه .دوباره رفتیم ببینیم چه خبر .که دیدیم کسی داره اطراف سیب ها میچرخه(سیب ها درجه بندی میکند 1.2.3 تا تمام شدن همه سیب ها اون ها روی زمین میذارند تا وقتی تموم بشه جعبه گذاشته حالا فروش بره یا انتقال بدن به سرد خونه )فکر کردیم دزد اومد سراغ سیب ها دویدم تواتاق تفنگ وچماق برداریم .برداشتیم رفتیم سمت سیب ها کسی نبود ...
یک گشت زدیم .خبری نبود .
رفتیم تواتاق همه وسایل اتاق بهم ریخته شده بود...
محسن...ای بابا چه خبر ...
که صدا پا از روی پشت بام اومد دوباره رفتیم بیرون ..اما کسی نبود ...تا صبح چه اوضاعی بود ...ما فکر میکردیم دزد بود..اون شب تموم شد ..ما هم به صاحب باغ نگفتیم ..
شب دوم هم دوباره سنگ زدن به شیشه وصدای پابود
شب سوم ..سنگ به شیشه زدن...
محسن :فرهاد دزد نیست ..خدا بگم چیکار ت کن با اون نقشه ت یقین روحی جنی هست..
برو بابا این چه حرف ی
همین حرف که زدم دوباره صدا پا از پشت بام میومد ..رفتیم بیرون ..اما کسی نبود..رفتیم تواتاق ...نگاه مون به پنجره که مشرف بود سمت پشت باغ خورد چیزی به شیشه بود ...رفتم ببنیم چی پنجره باز کردم خون بود ..
وحشت زده به عقب برگشتم
گیج بودیم که یک نفر به شیشه تکیه داده بود پشت سر ش بود وموهای نارنجی.
هردومون میخکوب شده بودیم . ازترس تکون نمیخوردیم . برگشتیم یک سمت دیگه که نبنیم چی ...
30 دقیقه گذشت .دوباره سنگ زدن به شیشه وصدای پا ازپشت بام...
بعدش سروصدا از داخل باغ سمت سیب ها می اومد ..نگاه کردیم یک نفر نزدیک سیب ها بود..به پشت ولی با دستش اشاره میکرد که بریم سمتش..
عصبی بودم .تفنگ برداشتم وگفتم هرچه میخواهدبشه بشه .دویدم اول یک تیر هوایی زدم ..دویدم سمت سیب ها درجه 1 تا برم ناپدیده شده بود دور خودم یک چرخ زدم که کسی زد به پشتم ..
داد زدم وبرگشتم ....
_: به این میگن ترسوندن نه بچه بازی تو
من:اح اح امد احمد اقا...
دوستان این اخرین پست ترسناک من است .ودیگر پست هایم عادی است .
۴.۲k
۲۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.