اشک حسرت پارت ۱۷۰
#اشک حسرت #پارت ۱۷۰
آسمان :
امید رفت بیرون وهدیه کمک کرد لباسمو عوض کردم اسرار می کردن برم دکتر قبول نکردم یه کیسه یخ برام آورد وناراحت نگام می کرد خاله مهتاب ناراحت نگاهم می کرد
چشامو بستم تا وقتی دردم آروم شد چشامو باز کردم هدیه وخاله مهتاب نبودن بلند شدم فقط یکم درد داشتم دستی به صورتم کشیدم ورفتم بیرون هدیه با دیدنم بلند شد اومد کنارم وگفت : عزیزم چرا بلند شدی استراحت می کردی
- خوبم
آرمیس اومد کنارم بغلش کردم سعید نبود آروم به هدیه گفتم : سعید ؟
هدیه : تو اتاق هومانه گفت یکم استراحت می کنه قراره امشب شب نشینی داشته باشیم شامم نخورده
تو هم که نخوردی بزار صداش کنم باهم بخورین
رفتم تو آشپزخونه داشتم غذا رو گرم می کردم
- خوبی
برگشتم طرفش ولبخندی زدم
- خوبم تو چی ؟
سعید : بد نیستم
غذا کشیدم وگذاشتم رو میز نگاهم کرد وپشت میز نشست
سعید : درد نداری
- نه خوب شد نگران نباش
برای خودمم غذا کشیدم ونشستم پشت میز
سعید : چرا این کارو باهات کرد
- اومده بود دنبال آرمیس
سعید :امید رفته کلانتری آیدین رو گرفتن
- واقعا
سعید یه لقمه از غذاشو خورد وگفت : واقعا
- کی اومدی
شونه بالا انداخت وگفت : عصر اومدم دیگه تو شرکت کارام رو انجام دادم که فردا استراحت کنم
- بچه ها گفتن شب نشینی دارن
سعید : اره پیشنهاد حمید بود
- تو که نمیری
نگاهم کرد وگفت : چرا میرم خیلی خستم
ناراحت سرمو پایین انداختم دستمو گرفت وآروم فشار داد
سعید : شوخی کردم می مونم
- اصلا شوخی جالبی نبود
بهش اخم کردم لبخندی زدوپشت دستمو بوسید دستمو کشیدم وبلند شدم
سعید : وایسا شامتو بخور ببخشید
بهش اخمی کردم سرشو انداخت پایین وگفت : ببخشید دیگه
نشستم پشت میز وتو سکوت شام خوردیم سعید تشکر کرد وبلند شد رفت ولی موبایلشو جا گذاشته بود برش داشتم وبا شیطنت نگاهی بهش انداختم ولی دریغ ازاز شیطنت فقط مسیج های خودم بود
- دنبال چیزی می گردی
لبمو گزیدم وموبالو گرفتم طرفش ازم گرفت ورفت بیرون آیدین با اینکه می گفت منو دوست داره ولی زیاد شیطنت می کرد واجازه نمی داد به موبایلش دست بزنم
نمی دونم چرا اسم احساسش رو گداشته بود عشق
آسمان :
امید رفت بیرون وهدیه کمک کرد لباسمو عوض کردم اسرار می کردن برم دکتر قبول نکردم یه کیسه یخ برام آورد وناراحت نگام می کرد خاله مهتاب ناراحت نگاهم می کرد
چشامو بستم تا وقتی دردم آروم شد چشامو باز کردم هدیه وخاله مهتاب نبودن بلند شدم فقط یکم درد داشتم دستی به صورتم کشیدم ورفتم بیرون هدیه با دیدنم بلند شد اومد کنارم وگفت : عزیزم چرا بلند شدی استراحت می کردی
- خوبم
آرمیس اومد کنارم بغلش کردم سعید نبود آروم به هدیه گفتم : سعید ؟
هدیه : تو اتاق هومانه گفت یکم استراحت می کنه قراره امشب شب نشینی داشته باشیم شامم نخورده
تو هم که نخوردی بزار صداش کنم باهم بخورین
رفتم تو آشپزخونه داشتم غذا رو گرم می کردم
- خوبی
برگشتم طرفش ولبخندی زدم
- خوبم تو چی ؟
سعید : بد نیستم
غذا کشیدم وگذاشتم رو میز نگاهم کرد وپشت میز نشست
سعید : درد نداری
- نه خوب شد نگران نباش
برای خودمم غذا کشیدم ونشستم پشت میز
سعید : چرا این کارو باهات کرد
- اومده بود دنبال آرمیس
سعید :امید رفته کلانتری آیدین رو گرفتن
- واقعا
سعید یه لقمه از غذاشو خورد وگفت : واقعا
- کی اومدی
شونه بالا انداخت وگفت : عصر اومدم دیگه تو شرکت کارام رو انجام دادم که فردا استراحت کنم
- بچه ها گفتن شب نشینی دارن
سعید : اره پیشنهاد حمید بود
- تو که نمیری
نگاهم کرد وگفت : چرا میرم خیلی خستم
ناراحت سرمو پایین انداختم دستمو گرفت وآروم فشار داد
سعید : شوخی کردم می مونم
- اصلا شوخی جالبی نبود
بهش اخم کردم لبخندی زدوپشت دستمو بوسید دستمو کشیدم وبلند شدم
سعید : وایسا شامتو بخور ببخشید
بهش اخمی کردم سرشو انداخت پایین وگفت : ببخشید دیگه
نشستم پشت میز وتو سکوت شام خوردیم سعید تشکر کرد وبلند شد رفت ولی موبایلشو جا گذاشته بود برش داشتم وبا شیطنت نگاهی بهش انداختم ولی دریغ ازاز شیطنت فقط مسیج های خودم بود
- دنبال چیزی می گردی
لبمو گزیدم وموبالو گرفتم طرفش ازم گرفت ورفت بیرون آیدین با اینکه می گفت منو دوست داره ولی زیاد شیطنت می کرد واجازه نمی داد به موبایلش دست بزنم
نمی دونم چرا اسم احساسش رو گداشته بود عشق
۱۶.۰k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.