ساعت 9:00 صبح بود.دیگه خواب نبودم اما انگار زورم میامد از
ساعت 9:00 صبح بود.دیگه خواب نبودم اما انگار زورم میامد از روی تخت نرم و گرمم جدا شوم.
به این طرف و آن طرف غلت میزدم تا شاید دوباره بخوابم.چشمام تازه گرم شده بود که با بلند شدن صدای گوشیم از خواب نازم بیدار شدم.با بی حوصلگے بلند شدم و زود گوشیم رو که در نزدیکی تختم رها کرده بودم برداشتم.بدون توجه به اسمے که افتاده باشه جواب دادم:
سلام بفرمایید!
_سلام زینب خوبے؟
مرسی
_وا؟زینب نگو که خواب بودی.
داشتم خمیازه میکشدم که گفتم:چی؟خواب؟نه اصلا.شما خودتو نمیخوای معرفی کنی؟
_اوا زینب امروز تو چِت شده؟مگه ندیدی کی زنگت زده؟
داد زدم نهههه
_باشه سرم رفت,خب میگفتی,منم دیگه نیلوفر.
از اینکه اون به من زنگ زده بود داشتم از حرص میمردم.پس بتزهم طبق گذشته با بیحوصلگی گفتم:
چیکار داری؟
_هیچی والا,فقط خواستم بگم امروز تورو به خونمون دعوت کردم.یه خبر تووووپ برات دارم.
+چه خبری؟
_چیشد؟تا قبل این که تو بیرمق بودی!؟
+گفتم چه خبری؟
_فقط اینو بگم,وسایلتو جمع کن که شاید دیگه بریم.
+خب جونت در بیاد بگو کجا؟با کی؟چی؟چجوری؟
_اونشو دیگه وقتی اومدی خونمون میفهمی.پس ساعت 2:00 ظهر برای ناهار منتظرتم.آمریکااااا
+نیلوفر.....نیلوفر....اه خدا مرگت بده این آمریکا گفتنت برا چی بود؟
رو تخت نشستم و دستمو لای موهام گذاشته بودم,به کارای دوباره,به صحبتهای همیشگی,دعوا کردن با خواهر کوچیکم فکر میکردم.
آخه چی میشد من هیچ مشکلی نداشته باشم؟
تو حال و هوای خودم بودم که با یه ضربه,در اتاقم باز شد.اوف طبق معمول خواهرم بود که اصلا حوصله رفتاراشو نداشتم.
بهش گفتم:فاطی(فاطمه) لطفا برو بیرون.
بهش اینو گفتم اما با نگفتنم فرق زیادی نداشت,همون بهتر که نمیگفتم.به جای اینکه بره بیرون,داشت رو مخم راه میرفت.از این طرف سروصداهاش,از اونطرف که نیلوفر چرا دعوتم کرده خونشون؟
زدم تو سر خودم,ولی آرامش خودمو حفظ کردم.برای بار دوم به خواهرم گفتم:
فاطمه جان,لطفا از تختم بلند شو و برو سرکار خودت.
بازهم گوشش بدهکار این حرفام نبود,دستمو گذاشتم رو دهنم و هی نفس میکشیدم,قرمز شده بودم که یهو یه فکر به سرم زد.رفتم آشپزخونه و با یه لیوان آب سرد وارد اتاقم شدم.رفتم بالا سر فاطمه که رو تختم نشسته بود و آب رو ریختم روش.مثه موش اب کشیده شده بود.از خنده روده دل شده بودم.
اما خب چاره چی بود؟میخواستم بخوابم.رفتم رو تختم دراز کشیدم که یهو سرمای اون آبی که ریخته بودم رو فاطمه رو حس کردم اما خب هرطور که شده بایید میخوابیدم.
پتو رو گذاشتم زیر خودمو گرفتم خوابیدم تا اینکه ساعت 11:00 ظهر شد.
بیدار شدم و دیدم که هیچکے خونمون نیست,عجیب بود هان!؟مگه میشه کسی نباشه؟خب الان که نیستن دیگه میرم وسایلمو جمع کنم.رفتم تو اتاق خودم و...
_________
پایان قسمت #اول🎈
به این طرف و آن طرف غلت میزدم تا شاید دوباره بخوابم.چشمام تازه گرم شده بود که با بلند شدن صدای گوشیم از خواب نازم بیدار شدم.با بی حوصلگے بلند شدم و زود گوشیم رو که در نزدیکی تختم رها کرده بودم برداشتم.بدون توجه به اسمے که افتاده باشه جواب دادم:
سلام بفرمایید!
_سلام زینب خوبے؟
مرسی
_وا؟زینب نگو که خواب بودی.
داشتم خمیازه میکشدم که گفتم:چی؟خواب؟نه اصلا.شما خودتو نمیخوای معرفی کنی؟
_اوا زینب امروز تو چِت شده؟مگه ندیدی کی زنگت زده؟
داد زدم نهههه
_باشه سرم رفت,خب میگفتی,منم دیگه نیلوفر.
از اینکه اون به من زنگ زده بود داشتم از حرص میمردم.پس بتزهم طبق گذشته با بیحوصلگی گفتم:
چیکار داری؟
_هیچی والا,فقط خواستم بگم امروز تورو به خونمون دعوت کردم.یه خبر تووووپ برات دارم.
+چه خبری؟
_چیشد؟تا قبل این که تو بیرمق بودی!؟
+گفتم چه خبری؟
_فقط اینو بگم,وسایلتو جمع کن که شاید دیگه بریم.
+خب جونت در بیاد بگو کجا؟با کی؟چی؟چجوری؟
_اونشو دیگه وقتی اومدی خونمون میفهمی.پس ساعت 2:00 ظهر برای ناهار منتظرتم.آمریکااااا
+نیلوفر.....نیلوفر....اه خدا مرگت بده این آمریکا گفتنت برا چی بود؟
رو تخت نشستم و دستمو لای موهام گذاشته بودم,به کارای دوباره,به صحبتهای همیشگی,دعوا کردن با خواهر کوچیکم فکر میکردم.
آخه چی میشد من هیچ مشکلی نداشته باشم؟
تو حال و هوای خودم بودم که با یه ضربه,در اتاقم باز شد.اوف طبق معمول خواهرم بود که اصلا حوصله رفتاراشو نداشتم.
بهش گفتم:فاطی(فاطمه) لطفا برو بیرون.
بهش اینو گفتم اما با نگفتنم فرق زیادی نداشت,همون بهتر که نمیگفتم.به جای اینکه بره بیرون,داشت رو مخم راه میرفت.از این طرف سروصداهاش,از اونطرف که نیلوفر چرا دعوتم کرده خونشون؟
زدم تو سر خودم,ولی آرامش خودمو حفظ کردم.برای بار دوم به خواهرم گفتم:
فاطمه جان,لطفا از تختم بلند شو و برو سرکار خودت.
بازهم گوشش بدهکار این حرفام نبود,دستمو گذاشتم رو دهنم و هی نفس میکشیدم,قرمز شده بودم که یهو یه فکر به سرم زد.رفتم آشپزخونه و با یه لیوان آب سرد وارد اتاقم شدم.رفتم بالا سر فاطمه که رو تختم نشسته بود و آب رو ریختم روش.مثه موش اب کشیده شده بود.از خنده روده دل شده بودم.
اما خب چاره چی بود؟میخواستم بخوابم.رفتم رو تختم دراز کشیدم که یهو سرمای اون آبی که ریخته بودم رو فاطمه رو حس کردم اما خب هرطور که شده بایید میخوابیدم.
پتو رو گذاشتم زیر خودمو گرفتم خوابیدم تا اینکه ساعت 11:00 ظهر شد.
بیدار شدم و دیدم که هیچکے خونمون نیست,عجیب بود هان!؟مگه میشه کسی نباشه؟خب الان که نیستن دیگه میرم وسایلمو جمع کنم.رفتم تو اتاق خودم و...
_________
پایان قسمت #اول🎈
۳.۲k
۱۵ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.