شیداوصوفی قسمت سی و چهارم
شیداوصوفی قسمت_سی_و_چهارم
گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان زندانی میشه ، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه..نمیفهمم.... اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت، چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده.. اون یه کینه قدیمی از این خونواده داره... مادر روژان، روژانو مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه ، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد... بهار پشت پاراوان دیده بود... و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه ؛و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره..مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده؛ شبام بهیار بیمارستان، و گاهی..تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن.جنس رد میکرده و چیزای دیگه.... به اسم جعلی مریم معرفت...دخترشم خبر نداشت...شوهرشم که ، معتاد و زندانی.... مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه، از روژان مراقبت کنن؛ سالها بعد که بهار حامله میشه؛ روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده.. شبیه مادرخودش... و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه؛ ظاهرا پرستار بهاره؛ اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و.. هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه... و روژان بی پناه، زن دومش میشه؛ تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله؛ گفتم، اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت، اولا جون آدمایی که در خطرن؛ ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد؛ دختر جوان بچه سالی بود.. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند... اما با لباس محلی... شاید سیزده ساله. گفتم ؛ بهاره؟ گفت؛ اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم.... اسم مشکاتم تو گزارش بود و .. یک نفر دیگه... ماجرا مال سالها پیشه... پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده.. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم؛ صوفی کجاست، میدونی...؟ گفت؛ لابد پیش خانواده ش؛ چطور؟ گفتم؛ هیچی،.. برای بازجویی مشکات رفتیم... تو ماشین بم گفت، کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی... اصلا کاش یه زن عادی بودی؛ گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی.. گفتم: من برنده میشم؛ مطمین باش؛ اما مشکات.. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم؛ بسپرش به من! گفتم؛ میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم؛ علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت؛ جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود؛ چون با هویت جعلی زندگی کرده بود؛ من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق.. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت؛ فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم؛ زنا نه! بچه ها... چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه.. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است
گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان زندانی میشه ، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه..نمیفهمم.... اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت، چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده.. اون یه کینه قدیمی از این خونواده داره... مادر روژان، روژانو مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه ، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد... بهار پشت پاراوان دیده بود... و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه ؛و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره..مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده؛ شبام بهیار بیمارستان، و گاهی..تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن.جنس رد میکرده و چیزای دیگه.... به اسم جعلی مریم معرفت...دخترشم خبر نداشت...شوهرشم که ، معتاد و زندانی.... مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه، از روژان مراقبت کنن؛ سالها بعد که بهار حامله میشه؛ روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده.. شبیه مادرخودش... و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه؛ ظاهرا پرستار بهاره؛ اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و.. هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه... و روژان بی پناه، زن دومش میشه؛ تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله؛ گفتم، اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت، اولا جون آدمایی که در خطرن؛ ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد؛ دختر جوان بچه سالی بود.. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند... اما با لباس محلی... شاید سیزده ساله. گفتم ؛ بهاره؟ گفت؛ اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم.... اسم مشکاتم تو گزارش بود و .. یک نفر دیگه... ماجرا مال سالها پیشه... پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده.. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم؛ صوفی کجاست، میدونی...؟ گفت؛ لابد پیش خانواده ش؛ چطور؟ گفتم؛ هیچی،.. برای بازجویی مشکات رفتیم... تو ماشین بم گفت، کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی... اصلا کاش یه زن عادی بودی؛ گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی.. گفتم: من برنده میشم؛ مطمین باش؛ اما مشکات.. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم؛ بسپرش به من! گفتم؛ میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم؛ علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت؛ جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود؛ چون با هویت جعلی زندگی کرده بود؛ من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق.. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت؛ فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم؛ زنا نه! بچه ها... چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه.. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است
۱۰.۵k
۲۵ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.