میگل2 قسمت2
میگل2 قسمت2
شهروز بلند شد و به سمت مانیتور رفت....دکتر مانیتور رو کمی هم به سمت می گل برگردوند و با دست به موجود ریزی که مثل یه لوبیا بود اشاره کرد و گفت:میبینیدش؟تکونم میخوره وروجک!
شهروز در حالی که سعی میکرد اشکش و مهار کنه با دست به قسمتی اشاره کرد و گفت:چرا اینجا میلرزه؟
-این قلبشه..داره میزنه..چون حرکتش بیشتر از قسمتهای دیگه است اینجوریه!!!
شهروز دست می گل و گرفت تو دستش و فشار داد..اما چشم از مانیتور برنداشت..براش اون صحنه زیباترین صحنه عالم بود...اما می گل...در حینی که به مانیتور نگاه میکرد به این فکر کرد که اگر همین فسقلی نذاره درس بخونم؟؟؟پس هدفم چی؟من میخواستم مهندس بشم...حالا دارم مامان میشم..زودتر از اینکه حتی 1 بار امتحان پایان ترم بدم!
دکتر دستگاه و برداشت و مقداری دستمال کاغذی روی شکم می گل گذاشت و در حالی که توضیحات لازم و میداد از جاش بلند شد و به سمت صندلیش رفت...شهروز خواست کمک می گل کنه..اما می گل دستش و پس زد..خیلی غیر ارادی این کار رو کرد...شهروز برای اینکه بحثی پیش نیاد به سمت صندلیش رفت .
دکتر:خب می گل جان..آزمایشاتت رو بده و سعی کن زودتر برام بیاری..داروهات و به موقع و منظم مصرف کن...!!!
شهروز نگاهی به می گل که در جواب دکتر فقط سر تکون میداد و به سمتشون میومد کرد و رو به دکتر گفت:ببخشید خانوم دکتر من یه سوال دارم...میتونم بپرسم روابط...
دکتر که با این سوال خوب آشنا بود قبل از اینکه شهروز سوالش و تموم کنه گفت:در بیشتر مواقع میگیم با احتیاط..3 ماه اول مشکلی نداره..سه ماه دوم خیلی با احتیاط و 3 ماه آخر هم خییلییی کم....اما تو شرایط شما باید بگم بهتره اصلا نباشه...می گل سنش کمه...گفتم که بارداریش همینطوری هم خطر ناکه...!!!
شهروز برخلاف انتظار می گل لبخندی زد دستش و به سمت می گل دراز کرد و گفت..حاضری خانوم؟
می گل که هنوز گیج و منگ بود لبخندی زد.
شهروز از جاش بلند شد و نسخه و ازمایش و از دکتر گرفت و با یه تشکر از در بیرون رفتن!!!
تا نیمه های راه هر دو ساکت بودن!می گل به حرفهای لیلی و دکتر فکر میکرد و شهروز به یه جمله"میتونم بندازمش؟"
اما این سکوت برای شهروز عذاب اور تر بود..برای همین شکستتش
-چرا میخوای بندازیش؟
می گل که تو فکر بود از جا پرید و گفت:ها؟؟
شهروز نیم نگاهی بهش کرد..عصبانی بود اما به نگاهش رنگ مهربونی داد.
-میگم چرا دوستش نداری؟؟چرا میخوای بندازیش؟
-من؟؟؟نه!!!میدونی...آخه!!!
-حرفت و رک و راست بزن عزیزم....
-فکر نمیکنی برای من زوده؟
-نه..فکر نمیکنم..باور دارم....مطمئن باش اگر پیش نیومده بود به این زودی ازت نمیخواستم!!!اما حالا که شده...دیدیش؟؟؟چقدر کوچولو بود؟؟؟قلب هم داشت تازه!!!
می گل سرش و پایین انداخت...چیزی برای گفتن نداشت غیر از اینکه...
-من از درسم میمونم شهروز!!!همین الانش حالم خوب نیست..همش بی حالم..حوصله کلاس نشستن ندارم!!!من دلم میخواد با روحیه برم سر کلاس!!
-چرا روحیه نداری؟؟چون بچه داری؟؟؟این که باید بیشتر بهت روحیه بده!!!
-اما من سنم از همه بچه های کلاس کمتره!
شهروز دلخورانه نگاهش کرد.
-عزیزم..من که گفتم..میدونم برای تو زوده..اما حالا که پیش اومده دوست دارم نگهش داریم..من کمکت میکنم..بهت که قول دادم..براش پرستار میگیرم..از همون روز اول....نمیزارم به درست لطمه بخوره..فقط بزار بیاد!!!
می گل نگاهش کرد...دوستش داشت؟؟؟آره دوستش داشت..فقط عوارض بارداری بود که کمی ازش دوری میکرد...این طبیعی بود!!!
با ایستادن ماشین می گل پرسید:چرا وایستادی؟
-بریم ازمایشت و بده!!!داروهاتم بگیرم بریم!
می گل بی چون و چرا پیاده شد...هنوز نتونسته بود با وضعیت پیش اومده کنار بیاد!!!هنوز نمیتونست تصمیم بگیره...پس فعلا مطیع شهروز بود!!!
تو راه خونه شهروز با دودلی از مطرح کردن این موضوع گفت:می گل!
-جانم؟
شهروز با این جواب کمی دلگرم شد و با اعتماد به نفس بیشتری گفت:بریم چند تا باغ ببینیم؟حالش روداری؟
-باغ چی؟
-باغ برای عروسی دیگه!!!
می گل قیافه ی متعجبش تبدیل به یه قیافه ی در هم شد و گفت:شهروز تورو خدا..من با این حالم حوصله ی عروسی دارم؟
-مگه چته؟؟؟خودت خودت و اینجوری کردی!!!یه کم سر حال بشو..همه زنها حامله میشن همینقدر بی حال میشن؟
-نمیدونم..اما من شدم..شهروز من گیجم..من از درس خوندن میمونم!!!
شهروز که همینجوریش هم از این بیتفاوتی می گل عصبانی بود سعی کرد آرامش خودش و حفظ کنه و گفت:من که بهت میگم نمیزارم از درس خوندن بمونی..این چه بهانه ایه میاری؟
-به خدا بهانه نیست عزیزم.!!!
-پس دیگه تکرارش نکن!!!عروسی رو هم باید بگیریم دیگه...مگه میشه همینجوری زندگی کنیم؟؟
-شهروز عروسی آرزوی هر دختریه!!
-پس چرا تو ازش فرار میکنی!!!
-من فرار نمیکنم..اما منم دوست دارم روز عروسیم بشاش و
شهروز بلند شد و به سمت مانیتور رفت....دکتر مانیتور رو کمی هم به سمت می گل برگردوند و با دست به موجود ریزی که مثل یه لوبیا بود اشاره کرد و گفت:میبینیدش؟تکونم میخوره وروجک!
شهروز در حالی که سعی میکرد اشکش و مهار کنه با دست به قسمتی اشاره کرد و گفت:چرا اینجا میلرزه؟
-این قلبشه..داره میزنه..چون حرکتش بیشتر از قسمتهای دیگه است اینجوریه!!!
شهروز دست می گل و گرفت تو دستش و فشار داد..اما چشم از مانیتور برنداشت..براش اون صحنه زیباترین صحنه عالم بود...اما می گل...در حینی که به مانیتور نگاه میکرد به این فکر کرد که اگر همین فسقلی نذاره درس بخونم؟؟؟پس هدفم چی؟من میخواستم مهندس بشم...حالا دارم مامان میشم..زودتر از اینکه حتی 1 بار امتحان پایان ترم بدم!
دکتر دستگاه و برداشت و مقداری دستمال کاغذی روی شکم می گل گذاشت و در حالی که توضیحات لازم و میداد از جاش بلند شد و به سمت صندلیش رفت...شهروز خواست کمک می گل کنه..اما می گل دستش و پس زد..خیلی غیر ارادی این کار رو کرد...شهروز برای اینکه بحثی پیش نیاد به سمت صندلیش رفت .
دکتر:خب می گل جان..آزمایشاتت رو بده و سعی کن زودتر برام بیاری..داروهات و به موقع و منظم مصرف کن...!!!
شهروز نگاهی به می گل که در جواب دکتر فقط سر تکون میداد و به سمتشون میومد کرد و رو به دکتر گفت:ببخشید خانوم دکتر من یه سوال دارم...میتونم بپرسم روابط...
دکتر که با این سوال خوب آشنا بود قبل از اینکه شهروز سوالش و تموم کنه گفت:در بیشتر مواقع میگیم با احتیاط..3 ماه اول مشکلی نداره..سه ماه دوم خیلی با احتیاط و 3 ماه آخر هم خییلییی کم....اما تو شرایط شما باید بگم بهتره اصلا نباشه...می گل سنش کمه...گفتم که بارداریش همینطوری هم خطر ناکه...!!!
شهروز برخلاف انتظار می گل لبخندی زد دستش و به سمت می گل دراز کرد و گفت..حاضری خانوم؟
می گل که هنوز گیج و منگ بود لبخندی زد.
شهروز از جاش بلند شد و نسخه و ازمایش و از دکتر گرفت و با یه تشکر از در بیرون رفتن!!!
تا نیمه های راه هر دو ساکت بودن!می گل به حرفهای لیلی و دکتر فکر میکرد و شهروز به یه جمله"میتونم بندازمش؟"
اما این سکوت برای شهروز عذاب اور تر بود..برای همین شکستتش
-چرا میخوای بندازیش؟
می گل که تو فکر بود از جا پرید و گفت:ها؟؟
شهروز نیم نگاهی بهش کرد..عصبانی بود اما به نگاهش رنگ مهربونی داد.
-میگم چرا دوستش نداری؟؟چرا میخوای بندازیش؟
-من؟؟؟نه!!!میدونی...آخه!!!
-حرفت و رک و راست بزن عزیزم....
-فکر نمیکنی برای من زوده؟
-نه..فکر نمیکنم..باور دارم....مطمئن باش اگر پیش نیومده بود به این زودی ازت نمیخواستم!!!اما حالا که شده...دیدیش؟؟؟چقدر کوچولو بود؟؟؟قلب هم داشت تازه!!!
می گل سرش و پایین انداخت...چیزی برای گفتن نداشت غیر از اینکه...
-من از درسم میمونم شهروز!!!همین الانش حالم خوب نیست..همش بی حالم..حوصله کلاس نشستن ندارم!!!من دلم میخواد با روحیه برم سر کلاس!!
-چرا روحیه نداری؟؟چون بچه داری؟؟؟این که باید بیشتر بهت روحیه بده!!!
-اما من سنم از همه بچه های کلاس کمتره!
شهروز دلخورانه نگاهش کرد.
-عزیزم..من که گفتم..میدونم برای تو زوده..اما حالا که پیش اومده دوست دارم نگهش داریم..من کمکت میکنم..بهت که قول دادم..براش پرستار میگیرم..از همون روز اول....نمیزارم به درست لطمه بخوره..فقط بزار بیاد!!!
می گل نگاهش کرد...دوستش داشت؟؟؟آره دوستش داشت..فقط عوارض بارداری بود که کمی ازش دوری میکرد...این طبیعی بود!!!
با ایستادن ماشین می گل پرسید:چرا وایستادی؟
-بریم ازمایشت و بده!!!داروهاتم بگیرم بریم!
می گل بی چون و چرا پیاده شد...هنوز نتونسته بود با وضعیت پیش اومده کنار بیاد!!!هنوز نمیتونست تصمیم بگیره...پس فعلا مطیع شهروز بود!!!
تو راه خونه شهروز با دودلی از مطرح کردن این موضوع گفت:می گل!
-جانم؟
شهروز با این جواب کمی دلگرم شد و با اعتماد به نفس بیشتری گفت:بریم چند تا باغ ببینیم؟حالش روداری؟
-باغ چی؟
-باغ برای عروسی دیگه!!!
می گل قیافه ی متعجبش تبدیل به یه قیافه ی در هم شد و گفت:شهروز تورو خدا..من با این حالم حوصله ی عروسی دارم؟
-مگه چته؟؟؟خودت خودت و اینجوری کردی!!!یه کم سر حال بشو..همه زنها حامله میشن همینقدر بی حال میشن؟
-نمیدونم..اما من شدم..شهروز من گیجم..من از درس خوندن میمونم!!!
شهروز که همینجوریش هم از این بیتفاوتی می گل عصبانی بود سعی کرد آرامش خودش و حفظ کنه و گفت:من که بهت میگم نمیزارم از درس خوندن بمونی..این چه بهانه ایه میاری؟
-به خدا بهانه نیست عزیزم.!!!
-پس دیگه تکرارش نکن!!!عروسی رو هم باید بگیریم دیگه...مگه میشه همینجوری زندگی کنیم؟؟
-شهروز عروسی آرزوی هر دختریه!!
-پس چرا تو ازش فرار میکنی!!!
-من فرار نمیکنم..اما منم دوست دارم روز عروسیم بشاش و
۱۳۰.۳k
۲۵ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.