رزی:باشه
رزی:باشه
جیمین:خب خوابت نمیاد؟
رزی:چرا خیلی خوابم میاد
جیمین: بیا بریم تا اتاقت رو نشونت بدم
رزی :باشه
ویو جیمین
رزی رو بردم اتاقش رو نشونش دادم
معلوم بود خیلی خوابش میومد
منم رفتم توی اتاق خودم
تیشرتمو در اواردم
و لخت رفتم روی تخت
با فکر اینکه چقد یهویی شد اومدن رزی و این همه اتفاق خوابم برد
چند ساعت بعد
ویو جیمین
با حس اینکه تخت داره تکون میخوره اروم چشمامو باز کردم
اولش تار دیدم ولی بعد بلک زدن دیدم باز شد دیدم اون رزی بود
اون اینجا چکار میکرد
خواب بود و داشت از تخت میوفتاد
یزره مونده بود تا بیوفته سریع گرفتمش که بیدار شد
رزی:چیکار میکنی "خابالود
جیمین:داشتی میوفتادی......و..اینکه تو اینجا چیکار میکنی
رزی خواب از سرش پریده بود گفت
رزی:اها...ما بدون صاحبخونه نمیتونیم بخوابیم
جیمین:یعنی الان من صاحب تو ام؟
رزی:آره...تازه اگه زیاد از صاحبمون دور بسیم خود به خود بر میگردیم پیشش
جیمین:واااااو.....چه جالب لین خیلی خوبه وقتی گم شدی میتونی برگردی
رزی:آره...حالا پاشو من لباس میخوام
جیمین:باوشهه
ویو رزی
جیمین خیلی مهربونه
البته تا الان نمیدونم بقیش چی میشه
ولکن بابا باید خوشبین باشم راستیییی
رزی:جیمینننن
جیمین همینطور که داشت میرفت بیرون ترسیدم برگشت سمت من
جیمین:چیییی شددددد خو....حرف با دیدن من که رو تخت بهش زل زده بودن قطع شد
جیمین:هوفففف...گفتم چیزیت شد
....حالا چیکار داری
رزی:من برای رفتم به بازار لباس ندارم
جیمین:اممم....اها....نگران نباش فکر کنم یکی دارم ....البته اگه سالم باشه "اروم
رزی:چیزی گفتی
جیمین:ها..نه نه بسا بریم تا بهت بدم
ویو جیمین
رفتم توی انباری عمارت که توی حیاط بود
خیلی شلوغ بود کلی گشتم تا پیداش کردم
یه جعبه بود که لباس دخترونه توی بود نصف لباس ها پاره پوره بودن
ولی یدونه سالم توشون بود اونو برداشتم بهش دادم
جیمین:یکم گرد و خاک روشه بتکونش
رزی:باشه...فقط چرا لباس دخترونه داری توی خونت
جیمین:اممم....مال یکی از خدمتکاران قدیمی بوده که به دلایلی رفته...حالا بعدا برات کاملشو توضیح میدم
رزی:نه الان بگو مثلا من فرشته ی نجات تو ام باید همچی رو بفهمم
جیمین:اممم...خب...باشه ....ادامه دارد
جیمین:خب خوابت نمیاد؟
رزی:چرا خیلی خوابم میاد
جیمین: بیا بریم تا اتاقت رو نشونت بدم
رزی :باشه
ویو جیمین
رزی رو بردم اتاقش رو نشونش دادم
معلوم بود خیلی خوابش میومد
منم رفتم توی اتاق خودم
تیشرتمو در اواردم
و لخت رفتم روی تخت
با فکر اینکه چقد یهویی شد اومدن رزی و این همه اتفاق خوابم برد
چند ساعت بعد
ویو جیمین
با حس اینکه تخت داره تکون میخوره اروم چشمامو باز کردم
اولش تار دیدم ولی بعد بلک زدن دیدم باز شد دیدم اون رزی بود
اون اینجا چکار میکرد
خواب بود و داشت از تخت میوفتاد
یزره مونده بود تا بیوفته سریع گرفتمش که بیدار شد
رزی:چیکار میکنی "خابالود
جیمین:داشتی میوفتادی......و..اینکه تو اینجا چیکار میکنی
رزی خواب از سرش پریده بود گفت
رزی:اها...ما بدون صاحبخونه نمیتونیم بخوابیم
جیمین:یعنی الان من صاحب تو ام؟
رزی:آره...تازه اگه زیاد از صاحبمون دور بسیم خود به خود بر میگردیم پیشش
جیمین:واااااو.....چه جالب لین خیلی خوبه وقتی گم شدی میتونی برگردی
رزی:آره...حالا پاشو من لباس میخوام
جیمین:باوشهه
ویو رزی
جیمین خیلی مهربونه
البته تا الان نمیدونم بقیش چی میشه
ولکن بابا باید خوشبین باشم راستیییی
رزی:جیمینننن
جیمین همینطور که داشت میرفت بیرون ترسیدم برگشت سمت من
جیمین:چیییی شددددد خو....حرف با دیدن من که رو تخت بهش زل زده بودن قطع شد
جیمین:هوفففف...گفتم چیزیت شد
....حالا چیکار داری
رزی:من برای رفتم به بازار لباس ندارم
جیمین:اممم....اها....نگران نباش فکر کنم یکی دارم ....البته اگه سالم باشه "اروم
رزی:چیزی گفتی
جیمین:ها..نه نه بسا بریم تا بهت بدم
ویو جیمین
رفتم توی انباری عمارت که توی حیاط بود
خیلی شلوغ بود کلی گشتم تا پیداش کردم
یه جعبه بود که لباس دخترونه توی بود نصف لباس ها پاره پوره بودن
ولی یدونه سالم توشون بود اونو برداشتم بهش دادم
جیمین:یکم گرد و خاک روشه بتکونش
رزی:باشه...فقط چرا لباس دخترونه داری توی خونت
جیمین:اممم....مال یکی از خدمتکاران قدیمی بوده که به دلایلی رفته...حالا بعدا برات کاملشو توضیح میدم
رزی:نه الان بگو مثلا من فرشته ی نجات تو ام باید همچی رو بفهمم
جیمین:اممم...خب...باشه ....ادامه دارد
۶۲۴
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.