هرشبی که سربربالین میگذارم...پندارم تشویش دارد...پنداری ک
هرشبی که سربربالین میگذارم...پندارم تشویش دارد...پنداری که توهمی بیش نبود...خانه اش ول کردو هی آواره شد...دلنوشته هایم آوازه شد...گرمی خورشیدم کمرنگ شده است...ای خدا درد مرا عیان نساز....
ورق زدم تا یکی دیگه ازدلنوشته هاشو بخونم...
انتظارمن به پایان رسید...کارت دعوتی که مرا به جشن مرگ دعوت میکرد...شب هایی تا به سحراشک ریختم ..به یادش...ولی او...سربربالشت ودست درموهای یارش خوابیده...تگرگ میبارد...همچون دیوانگان میگویم هیسس..آسمان ساکت باش...عشق من باعشقش به زیرسقف خانه ی رویایش خفته است...صدایت آزارش میدهد...اشک میریزمو برای خوشبختیش دعا میکنم....برای سلامتیش...برای زنده ماندنش..برایم همان که بدانم نفس میکشد کافیست...باخودمیگویم چقدرحقیرم کرده کسی که قصدداشت دستم را به خورشید نزدیک کند...تا آن بالا بالاها...
زارمیزدم...زار...بغضم گرفته بود....نمیشد نمیشد زندگی کرد...فریاد زدم..
_پیدات میکنم...لعنتی پیدات میکنم....پیدات میکنمو بدستت میارم...دیگه نمیزارم بشکنی..خورد شی...اینقدربه پات زندگی بریزم که دنیاواست کم بیاد...لعنتی پیدات میکنم...خدااااا تو شاهدی...کمکم کن....نزار منم فرو بریزم...
کلید واحد بهارو برداشتم و درو بازکردم...
تمام اشیا شکسته بودن...همه چیزبهم ریخته بود...روی آینه با رژ نوشته بود
قراربود روزگاری بعد بیدارشدن درآغوشش برای سرکاررفتن اواین کاررا کند...
اشکام سرازیر بود
توی گلدون گلی خشکیده بود که کلیدی آویزان ازاو ثابت ایستاده بود...برش داشتم و نگاهی بهش انداختم ...این کلید کمدش بود...
به سمت اتاق خوابش حرکت کردم...درکمدرو بازکردم...
لباسی درکارنبود ولی جعبه ای قرمزرنگ به چشم میخورد...
بازش کردم...
محتواش رو تخلیه کردم...
قلبم تندمیزد عرق کردم ..
*نهال عشقی که کاشتم زود خشکاندی...ریشه هایش تحمل خشکسالی محبتت رانداشت...تو آنچنان مرا فریفتی که باتو انس گرفته ام...چاره ای نیست جزرفتن...رفتن..شاید تقدیرم باشد...من که جنگیدمو پیروز نشدم...وقتی داد میزند تنم میلرزد نه ازترسش...نه...از ناراحتیه ناراحتیه او...کسی که نفرتی رانشانم داد...سحرکردو عشق شد...ولی امان از تنهایی دوباره ام...
مجسمه ای بودم...زدی شکاندی...دردی بودم....مراکشیدی...عروسک نبودم پس چرا بازی کردی؟
ازجنس خارهای کاکتوس بودم...حریرم کردی...
جنگل سوخته بودم....تو کویرم کردی....
شبی سیاه بودم...تو ستاره ام کردی...
سخت مثل سنگ بووم...تو مرانرم ...مثل خاکم کردی. .
مدیونم بهتو ای بت شکن بت خانه ی من...شکستن من حتی اگربه دست تو باشد شیرسن خواهد بود..
*
نامم بهاراست و دلم پاییز...چه سنگین میبازم...این تابستان را...
کاغذهارو برداشتمو فلش یواس بی رو برداشتم و با گام بلند به سوی خونه ی عمه مارتا دویدم...
دررا بانگرانی به رویم گشود...
عمه رو به شوهرودودخترش قسم دادم که راه حلی به من برسونه..
روی کاناپه نشستم و گفت فردا بهت میگم...
دوستان اگرغلط املایی یا تایپی وجود دارد به بررگی خودتون ببخشید......#رمان#رمانخونه
ورق زدم تا یکی دیگه ازدلنوشته هاشو بخونم...
انتظارمن به پایان رسید...کارت دعوتی که مرا به جشن مرگ دعوت میکرد...شب هایی تا به سحراشک ریختم ..به یادش...ولی او...سربربالشت ودست درموهای یارش خوابیده...تگرگ میبارد...همچون دیوانگان میگویم هیسس..آسمان ساکت باش...عشق من باعشقش به زیرسقف خانه ی رویایش خفته است...صدایت آزارش میدهد...اشک میریزمو برای خوشبختیش دعا میکنم....برای سلامتیش...برای زنده ماندنش..برایم همان که بدانم نفس میکشد کافیست...باخودمیگویم چقدرحقیرم کرده کسی که قصدداشت دستم را به خورشید نزدیک کند...تا آن بالا بالاها...
زارمیزدم...زار...بغضم گرفته بود....نمیشد نمیشد زندگی کرد...فریاد زدم..
_پیدات میکنم...لعنتی پیدات میکنم....پیدات میکنمو بدستت میارم...دیگه نمیزارم بشکنی..خورد شی...اینقدربه پات زندگی بریزم که دنیاواست کم بیاد...لعنتی پیدات میکنم...خدااااا تو شاهدی...کمکم کن....نزار منم فرو بریزم...
کلید واحد بهارو برداشتم و درو بازکردم...
تمام اشیا شکسته بودن...همه چیزبهم ریخته بود...روی آینه با رژ نوشته بود
قراربود روزگاری بعد بیدارشدن درآغوشش برای سرکاررفتن اواین کاررا کند...
اشکام سرازیر بود
توی گلدون گلی خشکیده بود که کلیدی آویزان ازاو ثابت ایستاده بود...برش داشتم و نگاهی بهش انداختم ...این کلید کمدش بود...
به سمت اتاق خوابش حرکت کردم...درکمدرو بازکردم...
لباسی درکارنبود ولی جعبه ای قرمزرنگ به چشم میخورد...
بازش کردم...
محتواش رو تخلیه کردم...
قلبم تندمیزد عرق کردم ..
*نهال عشقی که کاشتم زود خشکاندی...ریشه هایش تحمل خشکسالی محبتت رانداشت...تو آنچنان مرا فریفتی که باتو انس گرفته ام...چاره ای نیست جزرفتن...رفتن..شاید تقدیرم باشد...من که جنگیدمو پیروز نشدم...وقتی داد میزند تنم میلرزد نه ازترسش...نه...از ناراحتیه ناراحتیه او...کسی که نفرتی رانشانم داد...سحرکردو عشق شد...ولی امان از تنهایی دوباره ام...
مجسمه ای بودم...زدی شکاندی...دردی بودم....مراکشیدی...عروسک نبودم پس چرا بازی کردی؟
ازجنس خارهای کاکتوس بودم...حریرم کردی...
جنگل سوخته بودم....تو کویرم کردی....
شبی سیاه بودم...تو ستاره ام کردی...
سخت مثل سنگ بووم...تو مرانرم ...مثل خاکم کردی. .
مدیونم بهتو ای بت شکن بت خانه ی من...شکستن من حتی اگربه دست تو باشد شیرسن خواهد بود..
*
نامم بهاراست و دلم پاییز...چه سنگین میبازم...این تابستان را...
کاغذهارو برداشتمو فلش یواس بی رو برداشتم و با گام بلند به سوی خونه ی عمه مارتا دویدم...
دررا بانگرانی به رویم گشود...
عمه رو به شوهرودودخترش قسم دادم که راه حلی به من برسونه..
روی کاناپه نشستم و گفت فردا بهت میگم...
دوستان اگرغلط املایی یا تایپی وجود دارد به بررگی خودتون ببخشید......#رمان#رمانخونه
۱.۶k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.