پارت دوم فیک دو به دو مساوی
پارت دوم فیک دو به دو مساوی
اون شب اونقدر خوب بود که دلت نمیخواست تموم بشه ولی از نگاهای مادرت معلوم بود تموم شده، ازش خدافظی کردی و میخواستی بری که دستتو گرفت.اوم چی شده جیمین؟
&مراقب خودت باش نمیخوام اتفاقی واست بیوفته.اینو گفت و دستتو بوسید،دلت خواست بغلش کنی ولی وقت نشد.......
تو راه مامان بابات ساکت بودی ازشون مشخص بود که عصبین،میدونستی با جیمین مشکل دارن اما هیچوقت اینجور نبودن.
رسیدید خونه میخواستی بری لباسات رو عوض کنی که پدرت صدات زد.
# دخترم بیا اینجا.
بله پدر؟
یه برگه گذاشت جلوت
این چیه؟
# طبق این قرارداد تو و مین یونگی باید باهم ازدواج کنید.
ولی......
# ولی نداره،این واسه خودتم بهتره.
اخه کجاش به من بهتره که با اون دخترباز ازدواج کنم.
# اون یه شرکت مدلینگ داره، هرچی باشه بهتر از اون علافه.
علاف؟ جیمین یه مغازه لباس فروشی داره این کمه؟
# واسه دختر من اره کمه.
گریه ات گرفته بود.
و ولی من با اون... بدبخت میشم.......
پدرت داد بلندی زد
# همینه که هستتتتت
نمیتونستی تحمل کنی که پدرت داره اینجوری بدبختت میکنه و رفتی تو اتاقت و شروع کردی به بلند بلند گریه کردن.اینقد گریه کردی که نفهمیدی کی خوابت برد.(پایان فلش بک).
صبح شده بود،چشماتو اروم مالش دادی و اروم از اتاق بیرون اومدی.تو ایینه خودتو دیدی،هروز داشتی لاغر تر میشدی اما بهت مهم نبود.دلت واسه جیمین خیلی تنگ شده بود،تو فکرش بودی که صدای یونگی تو رو به خودت اورد..............ـ....
اون شب اونقدر خوب بود که دلت نمیخواست تموم بشه ولی از نگاهای مادرت معلوم بود تموم شده، ازش خدافظی کردی و میخواستی بری که دستتو گرفت.اوم چی شده جیمین؟
&مراقب خودت باش نمیخوام اتفاقی واست بیوفته.اینو گفت و دستتو بوسید،دلت خواست بغلش کنی ولی وقت نشد.......
تو راه مامان بابات ساکت بودی ازشون مشخص بود که عصبین،میدونستی با جیمین مشکل دارن اما هیچوقت اینجور نبودن.
رسیدید خونه میخواستی بری لباسات رو عوض کنی که پدرت صدات زد.
# دخترم بیا اینجا.
بله پدر؟
یه برگه گذاشت جلوت
این چیه؟
# طبق این قرارداد تو و مین یونگی باید باهم ازدواج کنید.
ولی......
# ولی نداره،این واسه خودتم بهتره.
اخه کجاش به من بهتره که با اون دخترباز ازدواج کنم.
# اون یه شرکت مدلینگ داره، هرچی باشه بهتر از اون علافه.
علاف؟ جیمین یه مغازه لباس فروشی داره این کمه؟
# واسه دختر من اره کمه.
گریه ات گرفته بود.
و ولی من با اون... بدبخت میشم.......
پدرت داد بلندی زد
# همینه که هستتتتت
نمیتونستی تحمل کنی که پدرت داره اینجوری بدبختت میکنه و رفتی تو اتاقت و شروع کردی به بلند بلند گریه کردن.اینقد گریه کردی که نفهمیدی کی خوابت برد.(پایان فلش بک).
صبح شده بود،چشماتو اروم مالش دادی و اروم از اتاق بیرون اومدی.تو ایینه خودتو دیدی،هروز داشتی لاغر تر میشدی اما بهت مهم نبود.دلت واسه جیمین خیلی تنگ شده بود،تو فکرش بودی که صدای یونگی تو رو به خودت اورد..............ـ....
۹.۶k
۱۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.