خونه جدید مبارک .پارت 2
جیمین: تو نباید اینجا باشی ،اینجا برای تو خطرناکه
تو اصلا می دونی اینجا کجاست ؟
ا/ت : م...م من شما رو میشناسم ؟
خیلی حالت سردی داشت .انگار داشتم توی تابستون یخ می زدم
شما کی هستی ؟
جیمین : فرار کن زود تر از اینجا فرار کن اگر جونتون دوست داری .
و بعد راهش رو کشید و رفت .
شک شده بودم .منظورش چی بود ؟
شروع عجیبی بود .
رفتم یکم تو بازار خرید کنم وقتی رسیدم همه منو با نگاهی که ترس بر دلم می انداخت نگاه می کردند . رسیدم به یک مغازه زیورآلات فروشی و یک گیره سر نقره ای با یک گل سفید با لبه های طلایی نظرم رو جلب کرد
گفتم ببخشید این چنده ؟ پیرزنی سرش رو بالا آورد و گفت : بزارش سر جاش .
تو می دونی اصلا اون چیه ؟
گفتم مگه گیره سر نیست ؟
با نگاه تمسخر آمیزی گفت : اون یه بختک جذب کنه .
مردم ما سال ها از اون ها استفاده می کنن تا با قربانی کردن رویاهایشان زنده بمونن
گفتم : منظورت چیه ؟
گفت ۵۰۰ سال پیش یه زوج بالا کوه این منطقه زندگی می کردند ،
مردم از اونها می ترسیدن چون هرکس به اونها نزدیگ می شد دیگه هرگز رویا نمی دید و این محبت الهی از اون گرفته می شد
کم کم اونها بچه دار شدن ۶ تابچه و از زمان تولد اونها مرگ و میر در روستا خیلی زیاد شد در حدی که اونهارو به چای خاک کردن تو گور های دسته جمعی می انداختند .
کمکم مردم متوجه شدن که همه چیز تقصیر این خانواده است
همه ی اعضا ی این خانواده بختک بودند
موجوداتی که از رویا تغذیه می کنند و اگر این کار را زیاد انجام دهند باعث مرک فرد می شوند .
موجوداتی نامیرا و سیری ناپذیر اند
اینقدر که مردم مردند شهرداری تصمیم گرفت که جلوی این خانواده رو بگیره ولی نتونست برای همین بزرگان شهر رفتند و با اونها قراری گزاشتن که آنها از رویای ی تمام مردم تغذیه کنن اما در حدی نباشه که بمیرن
وفکر می کردند این کار به صلاح روستاست اما در طول زمان با رفتن رویا ها مردم این شهر دیگر هرگز رنگ شادی رو ندیدن
تو اصلا می دونی اینجا کجاست ؟
ا/ت : م...م من شما رو میشناسم ؟
خیلی حالت سردی داشت .انگار داشتم توی تابستون یخ می زدم
شما کی هستی ؟
جیمین : فرار کن زود تر از اینجا فرار کن اگر جونتون دوست داری .
و بعد راهش رو کشید و رفت .
شک شده بودم .منظورش چی بود ؟
شروع عجیبی بود .
رفتم یکم تو بازار خرید کنم وقتی رسیدم همه منو با نگاهی که ترس بر دلم می انداخت نگاه می کردند . رسیدم به یک مغازه زیورآلات فروشی و یک گیره سر نقره ای با یک گل سفید با لبه های طلایی نظرم رو جلب کرد
گفتم ببخشید این چنده ؟ پیرزنی سرش رو بالا آورد و گفت : بزارش سر جاش .
تو می دونی اصلا اون چیه ؟
گفتم مگه گیره سر نیست ؟
با نگاه تمسخر آمیزی گفت : اون یه بختک جذب کنه .
مردم ما سال ها از اون ها استفاده می کنن تا با قربانی کردن رویاهایشان زنده بمونن
گفتم : منظورت چیه ؟
گفت ۵۰۰ سال پیش یه زوج بالا کوه این منطقه زندگی می کردند ،
مردم از اونها می ترسیدن چون هرکس به اونها نزدیگ می شد دیگه هرگز رویا نمی دید و این محبت الهی از اون گرفته می شد
کم کم اونها بچه دار شدن ۶ تابچه و از زمان تولد اونها مرگ و میر در روستا خیلی زیاد شد در حدی که اونهارو به چای خاک کردن تو گور های دسته جمعی می انداختند .
کمکم مردم متوجه شدن که همه چیز تقصیر این خانواده است
همه ی اعضا ی این خانواده بختک بودند
موجوداتی که از رویا تغذیه می کنند و اگر این کار را زیاد انجام دهند باعث مرک فرد می شوند .
موجوداتی نامیرا و سیری ناپذیر اند
اینقدر که مردم مردند شهرداری تصمیم گرفت که جلوی این خانواده رو بگیره ولی نتونست برای همین بزرگان شهر رفتند و با اونها قراری گزاشتن که آنها از رویای ی تمام مردم تغذیه کنن اما در حدی نباشه که بمیرن
وفکر می کردند این کار به صلاح روستاست اما در طول زمان با رفتن رویا ها مردم این شهر دیگر هرگز رنگ شادی رو ندیدن
۸.۰k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.