برزو پسر سهراب
#برزو_پسر_سهراب
#شاهنامه
رسیدن افراسیاب به شنگان زمین و دیدن برزو
هنگامی که افراسیاب درنبرد بارستم فراری شد ,به سرزمین خود گریخت.
او وقتی به شنگان رسید ترس جان از یاد برد وبه فکر استراحت افتاد.همراهانش به فرمان اوبی درنگ سراپرده شاهی برافراشتند.
افراسیاب پس ازمدتی که خوابید ورنج راه را از تن به درکرد،ازجابرخاست وازچادربیرون رفت.اوسرگرم تماشای چشم اندازهای پیرامونش بود که ناگهان جوانی راسرگرم کار درکشتزاری دیدند.
جوان بیل بزرگی بردست داشت وهرباری که آن را درزمین فرو میکرد،خاک فراوانی اززمین بیرون میکشد وبه این سو وآن سومی ریخت. جوان درساعتی چنان کار کردکه ده مرد کارآزموده توانایی آن را دریک روزنداشتند. افراسیاب که چنین دید،انگشت حیرت به دندان گزید وگفت: چه جوان درشت اندام وستبربازویی!خوب است بدانم که او کیست واینجا چه میکند ؟
افراسیاب به چادر خود بازگشت ویکی از سدارانش به نام روئین رانزد خود خواست. سپس درحالی که به آن مزرعه دوردست اشاره می کرد، گفت:بیدرنگ آن جوان را به نزد من بیار تا بدانم آن کیست ؟
رویین تعظیمی کرد،وبراسب نشست وبه سراغ جوان رفت. وقتی به او رسید،پرسید:آهای جوان بگو بدانم نام تو چیست؟
جوان پاسخ داد:تو به نام من چه کار داری؟
رویین گفت بدان من ازسوی شاه بزرگ،افراسیاب به اینجا آمده ام .پس بی درنگ به نزد من بیا تا به نزد اوبرویم .
جاون باخونسردی گفت:من با شاه شما کاری ندارم.اگراو با من کاردارد، خودبه اینجا بیاید.
رویین با رخساری برافروخته ازخشم گفت:هیچ میدانی چه میگویی، جوان؟!اگر ازشاه اجازه داشتم،توراچنان گوشمالی میدادم که تاپایان زندگیت فراموش نکنی.
جوان با این سخن ویین شکیبایی ازکف داد. پس بیل درهوا چرخاند تا برسراوبکوبد. رویین که چنین دید شانه خالی کرد وبه تندی از اسب فرود آمد،سپس مانند خرگوش جهید و راه فرار درپیش گرفت. جوان که دستش به رویین نرسیده بود،خشم خود را برسر اسب فرو ریخت. او بامشت چنان برسر ایب کوبید که حیوان مانند لاشه ای برزمین غلتید.
افراسیاب که دربرابر سراپرده اش ایستاده بود وازدور شاهد ماجرا بود،وقتی که چنین دید،دست بردست کوبید و روبه وزیرش گفت: دیدی پیران!دیدی که این جوان چه کرد؟باید به سبب این گستاخی،دمار از روز گارش در آوریم .
پیران که درکنار افراسیاب ایستاده بود،گفت:نه!چنین نکنید به گمان من باید این جوان ازدر دوستی برآییم،زیرا اگر مابتوانیم چنین جوان زورمندی را به چنگ آوریم ،برایمان بسیار سودمند است .
افراسیاب اندیشید،سپس باشادمانی گفت:آفرین برتو!سخن نیکویی برزبان راندی.پس به نزد اوبرو وبه هرفریبی که شده اورا به نزد ما بیاور .
پیران دربرابر افراسیاب سرفرو آورد وگفت:فربانبردارم،شهریار من!
ادامه...
#شاهنامه
رسیدن افراسیاب به شنگان زمین و دیدن برزو
هنگامی که افراسیاب درنبرد بارستم فراری شد ,به سرزمین خود گریخت.
او وقتی به شنگان رسید ترس جان از یاد برد وبه فکر استراحت افتاد.همراهانش به فرمان اوبی درنگ سراپرده شاهی برافراشتند.
افراسیاب پس ازمدتی که خوابید ورنج راه را از تن به درکرد،ازجابرخاست وازچادربیرون رفت.اوسرگرم تماشای چشم اندازهای پیرامونش بود که ناگهان جوانی راسرگرم کار درکشتزاری دیدند.
جوان بیل بزرگی بردست داشت وهرباری که آن را درزمین فرو میکرد،خاک فراوانی اززمین بیرون میکشد وبه این سو وآن سومی ریخت. جوان درساعتی چنان کار کردکه ده مرد کارآزموده توانایی آن را دریک روزنداشتند. افراسیاب که چنین دید،انگشت حیرت به دندان گزید وگفت: چه جوان درشت اندام وستبربازویی!خوب است بدانم که او کیست واینجا چه میکند ؟
افراسیاب به چادر خود بازگشت ویکی از سدارانش به نام روئین رانزد خود خواست. سپس درحالی که به آن مزرعه دوردست اشاره می کرد، گفت:بیدرنگ آن جوان را به نزد من بیار تا بدانم آن کیست ؟
رویین تعظیمی کرد،وبراسب نشست وبه سراغ جوان رفت. وقتی به او رسید،پرسید:آهای جوان بگو بدانم نام تو چیست؟
جوان پاسخ داد:تو به نام من چه کار داری؟
رویین گفت بدان من ازسوی شاه بزرگ،افراسیاب به اینجا آمده ام .پس بی درنگ به نزد من بیا تا به نزد اوبرویم .
جاون باخونسردی گفت:من با شاه شما کاری ندارم.اگراو با من کاردارد، خودبه اینجا بیاید.
رویین با رخساری برافروخته ازخشم گفت:هیچ میدانی چه میگویی، جوان؟!اگر ازشاه اجازه داشتم،توراچنان گوشمالی میدادم که تاپایان زندگیت فراموش نکنی.
جوان با این سخن ویین شکیبایی ازکف داد. پس بیل درهوا چرخاند تا برسراوبکوبد. رویین که چنین دید شانه خالی کرد وبه تندی از اسب فرود آمد،سپس مانند خرگوش جهید و راه فرار درپیش گرفت. جوان که دستش به رویین نرسیده بود،خشم خود را برسر اسب فرو ریخت. او بامشت چنان برسر ایب کوبید که حیوان مانند لاشه ای برزمین غلتید.
افراسیاب که دربرابر سراپرده اش ایستاده بود وازدور شاهد ماجرا بود،وقتی که چنین دید،دست بردست کوبید و روبه وزیرش گفت: دیدی پیران!دیدی که این جوان چه کرد؟باید به سبب این گستاخی،دمار از روز گارش در آوریم .
پیران که درکنار افراسیاب ایستاده بود،گفت:نه!چنین نکنید به گمان من باید این جوان ازدر دوستی برآییم،زیرا اگر مابتوانیم چنین جوان زورمندی را به چنگ آوریم ،برایمان بسیار سودمند است .
افراسیاب اندیشید،سپس باشادمانی گفت:آفرین برتو!سخن نیکویی برزبان راندی.پس به نزد اوبرو وبه هرفریبی که شده اورا به نزد ما بیاور .
پیران دربرابر افراسیاب سرفرو آورد وگفت:فربانبردارم،شهریار من!
ادامه...
۱.۱k
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.