رمان دریای چشمات
پارت ۱۳۱
منم دست کمی از بقیه نداشتم و تمام امیدم این بود که از سورن سوالا رو بگیرم.
اولین امتحانمون واسه هفته بعد بود و واسه گرفتن سوالا سه روز وقت داشتیم.
گوشیم زنگ خورد و شماره یه نفر رو گوشی افتاد.
گوشی رو برداشتم: بفرمایید؟
صدای آشنایی از پشت گوشی شنیده شد: دریا بصیری؟
من: خودم هستم بفرمایید.
شخص پشت تلفن: سورنم بابا نشناختی؟
من: اه تویی؟
خوب واسه چی زنگ زدی؟
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم:
مثلا قرار بود سوالا رو بدزدیم.
با این حرفش یکی محکم زدم تو سرم و گفتم: پاک یادم رفته بودا!
الان می خوای اینکارو بکنی؟
سورن: امروز تمام سوالا رو گذاشتن تو اتاق دفتر مدیر پس دزدینش کار سختی نیست اما تنهایی نمی تونم از پسش بربیام.
من: خودم کمکت می کنم فقط کی می خوای اینکارو بکنی؟
سورن: ساعت ۱۱ شب خوبه.
سعی کن لباس سرتاپا مشکی بپوشی و اگه یه کلاس مشکی هم بتونی بپوشی خیلی خوب میشه.
چون توی تاریکی پیدا نیس اینجوری.
من: یه وقت لو نریم؟
سورن خندید و گفت: دست کمم گرفتی من خودم یه پا پلیسم.
متقابلا خندیدم و گفتم: ولی الان می خوای بری دزدی.
خندش قطع شد و گفت: حالا همون.
من: کجا بیام من؟
سورن: آماده شو ساعت ۱۰ شب میام دنبالت.
من: اوکی پس.
آیدا که تمام مدت خیره شده بود بهم اشاره کرد ته جریان چیه.
من: امروزمی خواد سوالا رو بدزده و ازم خواسته باهاش برم.
آیدا: واقعا می تونی بهش اعتماد کنی؟
اگه نقشه گیر انداختنت رو ریخته باشه چی.
من: نه بابا نمی تونه با پلیسا شوخی کنه که.
درسته هنوز کاملا پلیس نشدیم ولی خوب این یه ماموریته و انه جیزی بگه به ضررش تموم میشه.
آیدا: ولی من می ترسم چون بهش اعتماد ندارم.
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم: نگران نباش اینکارو نمی کنه.
آیدا: پس منم باهات میام.
من: دیوونه شدی اگه بخواد گیرمون بندازه بهتره که فقط من گیر بیوفتم اینجوری اگه تو هم گیر بیوفتی کل ماموریت لو میره.
آیدا: منم دقیقا واسه همین میام می خوام اگه لومون داد یه جوری جمعش کنم.
مستاصل نگاش کردم: ولی...
نذاشت حرفم رو کامل کنم: بریم آماده شیم.
رفتم تو اتاق و لباسام رو زیر و رو کردم.
مانتو مشکیم با مقنعه پوشیدم چون شال سیاه نداشتم.
کلاه کپ مشکی از آرش کش رفتم و رو سرم گذاشتم.
کوله پشتی مشکیم رو هم انداختم رو دوشم و به آیدا که با یه تیپ مشکی شبیه دزدای حرفه ای شده بود نگاه انداختم.
ناخودآگاه با دیدنش خندم گرفت.
آیدا هم با دیدن من خندش گرفت و گفت: چه شبیه دزدای خفن شدیم.
چشمکی زدم و گفتم: آخه همه جوره خفنیم!!
آیدا با دست اوکی رو نشون داد و گفت: الاناس که آقا سورن بیا...
هنوز جملش رو کامل نکرده بود که گوشیم زنگ خورد و شماره سورن نمایان شد.
کفش اسپورتمون رو پوشیدیم و سریع از در خارج شدیم تا آرش و سارین متوجهمون نشن.
آیدا وسط رفتن وایساد و گفت: دیوونه چرا آدرس اینجا رو دادی؟
من: مشکلش چیه؟
آیدا جوری که به دیوونه ها نگاه می کنه نگام کرد:
آخه مخ تو کلته ها؟
اینحا مخفیگاهمونه ها.
اگه بخواد لو بده راحت می تونه اینکارو بکنه.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: اونقدرام خنگ نیستم گفتم اینجا خونه مامان بزرگمه واسه همین دو کوچه بالاتر وایساده که کسی شک نکنه.
آیدا که خیالش راحت شد سریع دستم رو گرفت و تا ماشین سورن دویدیم.
همونطور که نفس نفس می زدیم در عقب رو باز کردیم و نشستیم.
سورن برگشت عقب و بهمون خیره شد.
سورن: چرا اینقدر نفس نفس می زنید؟
من: آخه...از اونجا....تا اینجا...همه رو....دویدیم.
سورن: آهاا پس بگو راستی آیدا خانم شما هم میاین؟
آیدا لبخند دندون نمایی زد که سفیدی دندوناش خوب تضاد خودش رو با تیپ مشکیش نشون داد: آره نمی تونم تنها بفرستمش دزدی.
زدم زیر خنده و گفتم: خیلی باحال بود.
آیدا که نفهمید چی گفته خیره شد به من و سورن که از خنده روده بر شده بودیم: چتونه؟ چرا می خندین؟
من: هیچی بیخیال.
و خندم رو ادامه دادم.
سورن ماشین رو روشن کرد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
وسطای راه یهو وسط این همه سکوت آیدا بلند گفت:
آها سوتی دادم!
با این حرفش رسما زمین رو گاز می زدم .
سورنم خیلی سعی کرده بود خندش رو کنترل کنه و به رانندگیش بچسبه.
دریا با یه پس کله ای ساکتم کرد و آروم تو گوشم گفت:
تو هم احساس می کنی داره می دزدتمون؟
منم دست کمی از بقیه نداشتم و تمام امیدم این بود که از سورن سوالا رو بگیرم.
اولین امتحانمون واسه هفته بعد بود و واسه گرفتن سوالا سه روز وقت داشتیم.
گوشیم زنگ خورد و شماره یه نفر رو گوشی افتاد.
گوشی رو برداشتم: بفرمایید؟
صدای آشنایی از پشت گوشی شنیده شد: دریا بصیری؟
من: خودم هستم بفرمایید.
شخص پشت تلفن: سورنم بابا نشناختی؟
من: اه تویی؟
خوب واسه چی زنگ زدی؟
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم:
مثلا قرار بود سوالا رو بدزدیم.
با این حرفش یکی محکم زدم تو سرم و گفتم: پاک یادم رفته بودا!
الان می خوای اینکارو بکنی؟
سورن: امروز تمام سوالا رو گذاشتن تو اتاق دفتر مدیر پس دزدینش کار سختی نیست اما تنهایی نمی تونم از پسش بربیام.
من: خودم کمکت می کنم فقط کی می خوای اینکارو بکنی؟
سورن: ساعت ۱۱ شب خوبه.
سعی کن لباس سرتاپا مشکی بپوشی و اگه یه کلاس مشکی هم بتونی بپوشی خیلی خوب میشه.
چون توی تاریکی پیدا نیس اینجوری.
من: یه وقت لو نریم؟
سورن خندید و گفت: دست کمم گرفتی من خودم یه پا پلیسم.
متقابلا خندیدم و گفتم: ولی الان می خوای بری دزدی.
خندش قطع شد و گفت: حالا همون.
من: کجا بیام من؟
سورن: آماده شو ساعت ۱۰ شب میام دنبالت.
من: اوکی پس.
آیدا که تمام مدت خیره شده بود بهم اشاره کرد ته جریان چیه.
من: امروزمی خواد سوالا رو بدزده و ازم خواسته باهاش برم.
آیدا: واقعا می تونی بهش اعتماد کنی؟
اگه نقشه گیر انداختنت رو ریخته باشه چی.
من: نه بابا نمی تونه با پلیسا شوخی کنه که.
درسته هنوز کاملا پلیس نشدیم ولی خوب این یه ماموریته و انه جیزی بگه به ضررش تموم میشه.
آیدا: ولی من می ترسم چون بهش اعتماد ندارم.
لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم: نگران نباش اینکارو نمی کنه.
آیدا: پس منم باهات میام.
من: دیوونه شدی اگه بخواد گیرمون بندازه بهتره که فقط من گیر بیوفتم اینجوری اگه تو هم گیر بیوفتی کل ماموریت لو میره.
آیدا: منم دقیقا واسه همین میام می خوام اگه لومون داد یه جوری جمعش کنم.
مستاصل نگاش کردم: ولی...
نذاشت حرفم رو کامل کنم: بریم آماده شیم.
رفتم تو اتاق و لباسام رو زیر و رو کردم.
مانتو مشکیم با مقنعه پوشیدم چون شال سیاه نداشتم.
کلاه کپ مشکی از آرش کش رفتم و رو سرم گذاشتم.
کوله پشتی مشکیم رو هم انداختم رو دوشم و به آیدا که با یه تیپ مشکی شبیه دزدای حرفه ای شده بود نگاه انداختم.
ناخودآگاه با دیدنش خندم گرفت.
آیدا هم با دیدن من خندش گرفت و گفت: چه شبیه دزدای خفن شدیم.
چشمکی زدم و گفتم: آخه همه جوره خفنیم!!
آیدا با دست اوکی رو نشون داد و گفت: الاناس که آقا سورن بیا...
هنوز جملش رو کامل نکرده بود که گوشیم زنگ خورد و شماره سورن نمایان شد.
کفش اسپورتمون رو پوشیدیم و سریع از در خارج شدیم تا آرش و سارین متوجهمون نشن.
آیدا وسط رفتن وایساد و گفت: دیوونه چرا آدرس اینجا رو دادی؟
من: مشکلش چیه؟
آیدا جوری که به دیوونه ها نگاه می کنه نگام کرد:
آخه مخ تو کلته ها؟
اینحا مخفیگاهمونه ها.
اگه بخواد لو بده راحت می تونه اینکارو بکنه.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: اونقدرام خنگ نیستم گفتم اینجا خونه مامان بزرگمه واسه همین دو کوچه بالاتر وایساده که کسی شک نکنه.
آیدا که خیالش راحت شد سریع دستم رو گرفت و تا ماشین سورن دویدیم.
همونطور که نفس نفس می زدیم در عقب رو باز کردیم و نشستیم.
سورن برگشت عقب و بهمون خیره شد.
سورن: چرا اینقدر نفس نفس می زنید؟
من: آخه...از اونجا....تا اینجا...همه رو....دویدیم.
سورن: آهاا پس بگو راستی آیدا خانم شما هم میاین؟
آیدا لبخند دندون نمایی زد که سفیدی دندوناش خوب تضاد خودش رو با تیپ مشکیش نشون داد: آره نمی تونم تنها بفرستمش دزدی.
زدم زیر خنده و گفتم: خیلی باحال بود.
آیدا که نفهمید چی گفته خیره شد به من و سورن که از خنده روده بر شده بودیم: چتونه؟ چرا می خندین؟
من: هیچی بیخیال.
و خندم رو ادامه دادم.
سورن ماشین رو روشن کرد و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
وسطای راه یهو وسط این همه سکوت آیدا بلند گفت:
آها سوتی دادم!
با این حرفش رسما زمین رو گاز می زدم .
سورنم خیلی سعی کرده بود خندش رو کنترل کنه و به رانندگیش بچسبه.
دریا با یه پس کله ای ساکتم کرد و آروم تو گوشم گفت:
تو هم احساس می کنی داره می دزدتمون؟
۵۸.۵k
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.