من شوی من...رفتی اونجا مث یه شوهرایده آل خوشکل صبحونه بخو
من_شوی من...رفتی اونجا مث یه شوهرایده آل خوشکل صبحونه بخور..پرچونگی نکنیاااا...زرزیاد نزنیا....سلام بکنیاااا.
سعید+مگه من بچتن که اینطوری میگی؟؟
من_ببخش سعید ..استرس دارم..
سعید+اخ قربون خانون استرسیم...اصن واسه همین استرسات بود که گرفتمت...
من_بی تربیت...
به همراه سعید رفتیم سرمیز...به همه سلام کردیمو سعید باهمه دست دادولی با بهارنه...اخ قربون شوهرباشعورم برم...میفهمه نباید به خانوما دست بده...باریکلا...
سرمیزهمه ی توجها روی بهاربود...خیلی غم ناک غذا میخورد...پندارم هی سعی داشت بفهمه چشه ..
وقتی صبحونه روخوردیم باسعید رفتیم یه قدمی توی باغ بزنیم..
سعید_میگم سمیرا ...این دوستت بهاره...ارتباطی با پندارداره؟؟
من+محرمانه اس به کسی نگیا...
سعید_احساس کردم بهم علاقه دارن..چجوری بگم خیلی بهم توجه مبکردن..فکرکردم زنو شوهرن...
من _جریان میترارو که میدونی؟
سعید+اوهوم
من_راستش بهارو پندارازهم متنفربودن...برای یک پروژه ی دانشگاهی میرن لندن...استاداهام سرلجشون این دونفرو به زور توی گروه میندازن بعدم باترفندایی مجبورشون میکنن عقد موقت کنن...
سعید+عجب آومایی پیدا میشنا؟؟آخه واسه چی؟؟
من_چه میدونم ...حتما واسشون یه سودی داشته دیگه...
سعید+عوضیا...
من_تازه داستان ادامه داره...این دوتا مغرورو دیونه باهم سازش میکنن وکم کم وابستگیو علاقه بینشون شکب میگیره...توی 5ماه...
سعید+ربط مبترابااین قضیه چیه؟
من_خوب میترا پامیشه میره دنبال پندارتوی لندن بلکه توی فرصت مناسب به تواسته اش برسه...ولی وقتی میبینه منداربه یکی علاقه مند شده...کاری میکنه دعواشون بشه..شدید...طوری که پنداربرای کنترل خودش ازخونه میزنه بیرون...تصادف میکنه...تا یه مدت توی کما بوده...حافظشو واسه چندهفته به طورموقت ازدست میده...بعدم که آخرش با سرنخ هایی که بهاره واسش جاگذاشته پیداش میکنه...درست توی خونه ی خودشون...همین دیشب...اینارو همه پندار بهم گفته...
سعید+این میتراعه دیوونه است..
من_اره خوب...اخیرا ازطرف یه پزشک فهمیدیم ایدزهم گرفته...ولی لامصب سگ جونه.. میدونی...معتقدبود که خدابهش لطف کرده...
سعید+چطور؟؟!!!!
من_آخه خیلی پول به جیب زد ازهرزگیش..هم بادخترا وهم باپسرا...حتی اه..حتی فکرشم حالمو بهم میزنه...
روی چمنا نشسته بویدم وازمنظره ی باغ هکتاری لذت میبردیم....سرمو روی شونه ی سعید گذاشتم که اونم استقبال کرد آرامش اون لحظه هارو باهیچ چیزی عوض نمیکنم...باهیچ چیزی...
برای لحظاتی فقط به خودمو آینده ی پیش روم فکرمیکردم... هیچ چیز واسم آرامش آفرین ترازاون لحظه نیست ...که توی آرامش خونمون سرمو بذارم روی شونه های مردی که ازهمه بیشتربهش اطمینان دارم..کسی که میخواد تا آخرش همراهم باشه...
**********************************
بهاره ********
امروز تولد پنداره...چند ساعت دیگه جشن شروع میشه...!!...نه آرایشگاه رفتم نه جایی..یه لباسی که خودپندارواسم خریده بود..همونو میپوشم...لباسو ازکمدی که عمه پروانه دراختیارم قرارداده بود برداشتم...بنفش ...رنگی که پندارمیگه...منو خاص ترمیکنه...همینو میپوشم...عمه گقت فامیلاشونم میان...پس باید یکم عملیات انجام بدم تااینکه لباسو بتونم بپوشم...
یه شاله بنفشو عریض و حریربرداشتم...خوب این برای پوشوندن بالاتنه ام کافی بود...لباس طوری بودکه آستیناش حریر بودن ولی کتفام و سرشونه هام لخت بودن....
واسه همین روی موهامو سرشونه هام شال میندازم...باچندتا گیره ی مخفی هم ثابتش میکنم....هرچی باشه..حریره..ممکنه لیزبخوره...
زیورآلاتی که قبلا خودم خریدم رو ازتوی ساکم برداشتم...جعبه هاشو بازکردم...یه ست نقره ی یاقوت دار که با مامانم خریده بودم رو انتخاب کردم..رنگش به لباسم میخورد...کفشای پاشنه دارو مشکیمو برداشتم......قسمت هایی ازلباسمم مشکی میشد.. خوبیش این بود که لباس بلندیه پس دیگه نیازی به جوراب شلواری ندارم.....آرایش ملایمی کردم و رژ بنفش کمرنگی رو با صورتی ترکیب کردم که یه جورایی خیلی خوشکل شد.. سایه ی بنفشمو با وسواس کامل روی پلکام میزدم..هاله ایشو مشکی زدم وبابراش مخصوص مرزبینشونو مات کردم که انگار باهم قاتی بشن...یه خط چشم خوشکلو یه ریمل زدم و دهنم اندازه ی کروکدیل واشد...خدارو شکرعمه مارتا فکرهمه چیزو کرده بود...همه چیزامو برام بسته بندی کرده بود...وقتی بهش گفتم پندارو پیداکردم مث بچه هاذوق زده شد...رژگونه ی ماتمو زدمو دینگووو تمووم...شد...آرایش ملایمی بود خوشم اومد..به به....اتو مو رو به برق زدم تا گرم شه موهامو شونه زدم...بعداز اتو مو مقداری شو بابابلیس فردرشت زدم...همه رو جمع کردم و با کش بستم...بااسفنج به موهام حجم دادم...و گوجه ای بستمشون و وقسمت های فرموهامو ریختم روی شونه هام...موهای قسمت جلوی سرم که اصراف صورتم بود قبلا چتری بود ولی الان پایین ترازشون ازشونه هام بو
سعید+مگه من بچتن که اینطوری میگی؟؟
من_ببخش سعید ..استرس دارم..
سعید+اخ قربون خانون استرسیم...اصن واسه همین استرسات بود که گرفتمت...
من_بی تربیت...
به همراه سعید رفتیم سرمیز...به همه سلام کردیمو سعید باهمه دست دادولی با بهارنه...اخ قربون شوهرباشعورم برم...میفهمه نباید به خانوما دست بده...باریکلا...
سرمیزهمه ی توجها روی بهاربود...خیلی غم ناک غذا میخورد...پندارم هی سعی داشت بفهمه چشه ..
وقتی صبحونه روخوردیم باسعید رفتیم یه قدمی توی باغ بزنیم..
سعید_میگم سمیرا ...این دوستت بهاره...ارتباطی با پندارداره؟؟
من+محرمانه اس به کسی نگیا...
سعید_احساس کردم بهم علاقه دارن..چجوری بگم خیلی بهم توجه مبکردن..فکرکردم زنو شوهرن...
من _جریان میترارو که میدونی؟
سعید+اوهوم
من_راستش بهارو پندارازهم متنفربودن...برای یک پروژه ی دانشگاهی میرن لندن...استاداهام سرلجشون این دونفرو به زور توی گروه میندازن بعدم باترفندایی مجبورشون میکنن عقد موقت کنن...
سعید+عجب آومایی پیدا میشنا؟؟آخه واسه چی؟؟
من_چه میدونم ...حتما واسشون یه سودی داشته دیگه...
سعید+عوضیا...
من_تازه داستان ادامه داره...این دوتا مغرورو دیونه باهم سازش میکنن وکم کم وابستگیو علاقه بینشون شکب میگیره...توی 5ماه...
سعید+ربط مبترابااین قضیه چیه؟
من_خوب میترا پامیشه میره دنبال پندارتوی لندن بلکه توی فرصت مناسب به تواسته اش برسه...ولی وقتی میبینه منداربه یکی علاقه مند شده...کاری میکنه دعواشون بشه..شدید...طوری که پنداربرای کنترل خودش ازخونه میزنه بیرون...تصادف میکنه...تا یه مدت توی کما بوده...حافظشو واسه چندهفته به طورموقت ازدست میده...بعدم که آخرش با سرنخ هایی که بهاره واسش جاگذاشته پیداش میکنه...درست توی خونه ی خودشون...همین دیشب...اینارو همه پندار بهم گفته...
سعید+این میتراعه دیوونه است..
من_اره خوب...اخیرا ازطرف یه پزشک فهمیدیم ایدزهم گرفته...ولی لامصب سگ جونه.. میدونی...معتقدبود که خدابهش لطف کرده...
سعید+چطور؟؟!!!!
من_آخه خیلی پول به جیب زد ازهرزگیش..هم بادخترا وهم باپسرا...حتی اه..حتی فکرشم حالمو بهم میزنه...
روی چمنا نشسته بویدم وازمنظره ی باغ هکتاری لذت میبردیم....سرمو روی شونه ی سعید گذاشتم که اونم استقبال کرد آرامش اون لحظه هارو باهیچ چیزی عوض نمیکنم...باهیچ چیزی...
برای لحظاتی فقط به خودمو آینده ی پیش روم فکرمیکردم... هیچ چیز واسم آرامش آفرین ترازاون لحظه نیست ...که توی آرامش خونمون سرمو بذارم روی شونه های مردی که ازهمه بیشتربهش اطمینان دارم..کسی که میخواد تا آخرش همراهم باشه...
**********************************
بهاره ********
امروز تولد پنداره...چند ساعت دیگه جشن شروع میشه...!!...نه آرایشگاه رفتم نه جایی..یه لباسی که خودپندارواسم خریده بود..همونو میپوشم...لباسو ازکمدی که عمه پروانه دراختیارم قرارداده بود برداشتم...بنفش ...رنگی که پندارمیگه...منو خاص ترمیکنه...همینو میپوشم...عمه گقت فامیلاشونم میان...پس باید یکم عملیات انجام بدم تااینکه لباسو بتونم بپوشم...
یه شاله بنفشو عریض و حریربرداشتم...خوب این برای پوشوندن بالاتنه ام کافی بود...لباس طوری بودکه آستیناش حریر بودن ولی کتفام و سرشونه هام لخت بودن....
واسه همین روی موهامو سرشونه هام شال میندازم...باچندتا گیره ی مخفی هم ثابتش میکنم....هرچی باشه..حریره..ممکنه لیزبخوره...
زیورآلاتی که قبلا خودم خریدم رو ازتوی ساکم برداشتم...جعبه هاشو بازکردم...یه ست نقره ی یاقوت دار که با مامانم خریده بودم رو انتخاب کردم..رنگش به لباسم میخورد...کفشای پاشنه دارو مشکیمو برداشتم......قسمت هایی ازلباسمم مشکی میشد.. خوبیش این بود که لباس بلندیه پس دیگه نیازی به جوراب شلواری ندارم.....آرایش ملایمی کردم و رژ بنفش کمرنگی رو با صورتی ترکیب کردم که یه جورایی خیلی خوشکل شد.. سایه ی بنفشمو با وسواس کامل روی پلکام میزدم..هاله ایشو مشکی زدم وبابراش مخصوص مرزبینشونو مات کردم که انگار باهم قاتی بشن...یه خط چشم خوشکلو یه ریمل زدم و دهنم اندازه ی کروکدیل واشد...خدارو شکرعمه مارتا فکرهمه چیزو کرده بود...همه چیزامو برام بسته بندی کرده بود...وقتی بهش گفتم پندارو پیداکردم مث بچه هاذوق زده شد...رژگونه ی ماتمو زدمو دینگووو تمووم...شد...آرایش ملایمی بود خوشم اومد..به به....اتو مو رو به برق زدم تا گرم شه موهامو شونه زدم...بعداز اتو مو مقداری شو بابابلیس فردرشت زدم...همه رو جمع کردم و با کش بستم...بااسفنج به موهام حجم دادم...و گوجه ای بستمشون و وقسمت های فرموهامو ریختم روی شونه هام...موهای قسمت جلوی سرم که اصراف صورتم بود قبلا چتری بود ولی الان پایین ترازشون ازشونه هام بو
۱۶.۰k
۰۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.