برترین عشق پارت ۴۶
از زبون جونگ کوک
رسیدیم بیمارستان یون هی:آیییییی جونگ کوک من:عشقم نفس بکش طاقت بیار کم مونده بعد بردنش تو اتاق زایمان و من موندم بیرون چند دقیقه همینجوری میرفتم میومدم که همه اومدن تهیونگ:چی شد چیکار کردی من:فعلا اون تو استرس دارم بعد جیمین اومد دست گذاشت رو شونم جیمین:صبور و شیکبا باش درست میشه فقط به خودت مسلط باش(یجوری گفت صبور و شکیبا انگار که یون هی داره میمیره😐😂😂🤣🤣🤣)من:جیمین شی الان تو اصلا حرف نزن جیمین:وا دارم هدایتت میکنم بی احساس(هدایت به راه راست😐😂😂😂🤣🤣) بعد سرمو آوردم بالا و نگاش کردم بعد دستشو گرفتم انداختم اونور من:ممنون نمیخوام کسی هدایتم کنه😐 بعد جیمین رفت اونور یهو صدا بچه اومد من:اومد بچم اومد بعد پرستار اومد بیرون من:پرستار چی شد پرستار:تبریک میگم شما بابای بچه اید من:بله پرستار:تبریک میگم خانومتون یه پسر خوشگل و سفید کپ خودتون به دنیا آورده برید ببینید من:خیلی ممنون بعد رفتم تو من:عشقم یون هی:آه جونگ کوک بیا ببینش شبی خودته بعد رفتم جلو و نگاش کردم یون هی:دماغش چشماش لباش صورتش شبی توعه موهاشو ببین چه بلنده من:قربونش بره بابا بدش من بعد داد بهم من:ای جونم شبی فندوق میمونه یون هی:خیلی کوچولو من:آره ولی اینجوری نمیمونه میخوام پسرمو شبی خودم کنم یون هی:خوش هیکلش کنی من:اون که سگ درصد یون هی:اوه پس اگه من بیشتر اونو دوست داشتم حسودیت نشه ها من:شما هم منو دوست داری هم اینو فهمیدی مگه نه بابایی بعد بچه خندید من:ای جان دیدی اینم ریکشن🙂😂 یون هی:اسمشو چی بزاریم تو بزار من:خوب لویی یون هی:جئون جونگ لویی وایی
از زبون خودم (سه روز بعد)
من از بیمارستان مرخص شدم و جونگ کوک منو با ماشین برد خونه بچم دسته من بود و میزدم کنار بازوش بعد بهش نگاه کردم چشماش باز بود من:ای جان اینو نگاه کن🙂 کوک:حیف دارم رانندگی میکنم حیف من:عشقم خونه بوسش میکنی چقدرم سفید خدا😄 کوک:بچم به باباش رفته 😌😂 من:هههههههه کوک:چیه خانومی حسودیت شد به تو نرفته من:نه نشده☺😐 بعد رسیدیم خونه بچه رو گذاشتم رو تختش کوک:عاا ببین چه اسباب بازی برای بچمون خریدم مرد آهنی وایی(ای جان😂😍😂)
رسیدیم بیمارستان یون هی:آیییییی جونگ کوک من:عشقم نفس بکش طاقت بیار کم مونده بعد بردنش تو اتاق زایمان و من موندم بیرون چند دقیقه همینجوری میرفتم میومدم که همه اومدن تهیونگ:چی شد چیکار کردی من:فعلا اون تو استرس دارم بعد جیمین اومد دست گذاشت رو شونم جیمین:صبور و شیکبا باش درست میشه فقط به خودت مسلط باش(یجوری گفت صبور و شکیبا انگار که یون هی داره میمیره😐😂😂🤣🤣🤣)من:جیمین شی الان تو اصلا حرف نزن جیمین:وا دارم هدایتت میکنم بی احساس(هدایت به راه راست😐😂😂😂🤣🤣) بعد سرمو آوردم بالا و نگاش کردم بعد دستشو گرفتم انداختم اونور من:ممنون نمیخوام کسی هدایتم کنه😐 بعد جیمین رفت اونور یهو صدا بچه اومد من:اومد بچم اومد بعد پرستار اومد بیرون من:پرستار چی شد پرستار:تبریک میگم شما بابای بچه اید من:بله پرستار:تبریک میگم خانومتون یه پسر خوشگل و سفید کپ خودتون به دنیا آورده برید ببینید من:خیلی ممنون بعد رفتم تو من:عشقم یون هی:آه جونگ کوک بیا ببینش شبی خودته بعد رفتم جلو و نگاش کردم یون هی:دماغش چشماش لباش صورتش شبی توعه موهاشو ببین چه بلنده من:قربونش بره بابا بدش من بعد داد بهم من:ای جونم شبی فندوق میمونه یون هی:خیلی کوچولو من:آره ولی اینجوری نمیمونه میخوام پسرمو شبی خودم کنم یون هی:خوش هیکلش کنی من:اون که سگ درصد یون هی:اوه پس اگه من بیشتر اونو دوست داشتم حسودیت نشه ها من:شما هم منو دوست داری هم اینو فهمیدی مگه نه بابایی بعد بچه خندید من:ای جان دیدی اینم ریکشن🙂😂 یون هی:اسمشو چی بزاریم تو بزار من:خوب لویی یون هی:جئون جونگ لویی وایی
از زبون خودم (سه روز بعد)
من از بیمارستان مرخص شدم و جونگ کوک منو با ماشین برد خونه بچم دسته من بود و میزدم کنار بازوش بعد بهش نگاه کردم چشماش باز بود من:ای جان اینو نگاه کن🙂 کوک:حیف دارم رانندگی میکنم حیف من:عشقم خونه بوسش میکنی چقدرم سفید خدا😄 کوک:بچم به باباش رفته 😌😂 من:هههههههه کوک:چیه خانومی حسودیت شد به تو نرفته من:نه نشده☺😐 بعد رسیدیم خونه بچه رو گذاشتم رو تختش کوک:عاا ببین چه اسباب بازی برای بچمون خریدم مرد آهنی وایی(ای جان😂😍😂)
۱۹.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.