گمشدگان در راه آمریکا✨
#گمشدگان_در_راه_آمریکا✨
#قسمت_سوم🌝
هرکسی رفت سوی خودش,برادرم که رفت سربخت اتاقشو شروع به تمیز کردن کرد,فاطمه طبق معمول خوابید,منم که مشغول جمع کردن وسایلم بودم.
خوشحال بودم از ایننکه دارم میرم خونه دوستم.اما خب یه مشکل اساسی؟
از کجا برم که کسی بهم گیر نده؟چجوری برم؟چی بهشون بگم؟
ایستادم,دستمامو لای موهام گذاشتم و میکشیدمشون.یه نیم نگاهی به کل اتاقم کردم,اما هیچیزی ندیدم که یهو دوباره برگشتم.
یادم اومد,از یه جا مخفی که خانوادمم نمیدونن کجاس میرم.عالیه.نگاهی به ساعت مشکیم که رو مچ دستم انداخته بودم نگاه کردم.ساعت 1:40 دقیقه بود.دیگه کم کم آماده شدم و برای آخرین بار با اتاقم خداحافظی کردم.
شاید این آخرین باری باشه که من اینجام و شاید...
با صدای زنگ تلفنم از هَپَروت اومدم بیرون.وای خدا نیلوفر بود,با اشتیاق جواب دادم و گفتم:
_سلام نیلوفر من تا چند دقیقه دیگه خونتونم خدافظ.
همینو گفتم و قطع کردم.اصلا نفهمیدم برای چی زنگم زده بود؟
زود از اون فکر در اومدم و یه نامه برای خانوادم نوشتم تا اگه دیدن من نبودم نگرانی براشون پیش نیاد.
نامه به شرح زیر می باشد:
سلام مامان,سلام بابا!الان ساعت 1:42 دقیقه ظهر.وقتی که کسری به خونه برگشت دارم براتون این نامه رو مینویسم.
نمیدونم دیگه میبینمتون یا نه؟شاید این ناهاری که خوردیم آخرین دورهمی ما بود و تموم شد.من به دعوت یکی از دوستام که همه میشناسینش و میدونید که خودم چقد دوستش دارم دارم میرم خونشون.
توضیح زیادی نمیدم چون واقعیتش نمیدونم دیکه چی بنویسم؟
اما تا همین جا که نوشتم و بهتون خبر دادم کافیه.
امضا کردم و چسبوندم به در اتاقم.از اتاق زیرشیرونی بیرون رفتم و یه تاکسی گرفتم.آدرسو بهش گفتم,انگار خیلی دور بود اما حب چیکار باید میکردم؟نمیتونستم که پیاده بشم.
___
ساعت 1:55 دقیقه ظهر,رسیدم دم در خونشون.فورا وسایلمو آوردم پایین و زنگ زدم به گوشی نیلوفر.نیلوفر که از قبل میدونست من دارم میام رد تماس داد و در خونه رو برام باز کرد.سلام و احوالپرسیموون طول نکشید و من وارد خونه نیلوفر اینا شدم.مادرش به استقبال من اومد.اخلاق خیلی خوبی داشت من دوستش داشتم.
داشت به من دست میداد که گفت:و مهمون 6م نیلوفر خانوم هم سر رسید.خوش اومدی عزیزم.
______
پایان #قسمت_سوم
#قسمت_سوم🌝
هرکسی رفت سوی خودش,برادرم که رفت سربخت اتاقشو شروع به تمیز کردن کرد,فاطمه طبق معمول خوابید,منم که مشغول جمع کردن وسایلم بودم.
خوشحال بودم از ایننکه دارم میرم خونه دوستم.اما خب یه مشکل اساسی؟
از کجا برم که کسی بهم گیر نده؟چجوری برم؟چی بهشون بگم؟
ایستادم,دستمامو لای موهام گذاشتم و میکشیدمشون.یه نیم نگاهی به کل اتاقم کردم,اما هیچیزی ندیدم که یهو دوباره برگشتم.
یادم اومد,از یه جا مخفی که خانوادمم نمیدونن کجاس میرم.عالیه.نگاهی به ساعت مشکیم که رو مچ دستم انداخته بودم نگاه کردم.ساعت 1:40 دقیقه بود.دیگه کم کم آماده شدم و برای آخرین بار با اتاقم خداحافظی کردم.
شاید این آخرین باری باشه که من اینجام و شاید...
با صدای زنگ تلفنم از هَپَروت اومدم بیرون.وای خدا نیلوفر بود,با اشتیاق جواب دادم و گفتم:
_سلام نیلوفر من تا چند دقیقه دیگه خونتونم خدافظ.
همینو گفتم و قطع کردم.اصلا نفهمیدم برای چی زنگم زده بود؟
زود از اون فکر در اومدم و یه نامه برای خانوادم نوشتم تا اگه دیدن من نبودم نگرانی براشون پیش نیاد.
نامه به شرح زیر می باشد:
سلام مامان,سلام بابا!الان ساعت 1:42 دقیقه ظهر.وقتی که کسری به خونه برگشت دارم براتون این نامه رو مینویسم.
نمیدونم دیگه میبینمتون یا نه؟شاید این ناهاری که خوردیم آخرین دورهمی ما بود و تموم شد.من به دعوت یکی از دوستام که همه میشناسینش و میدونید که خودم چقد دوستش دارم دارم میرم خونشون.
توضیح زیادی نمیدم چون واقعیتش نمیدونم دیکه چی بنویسم؟
اما تا همین جا که نوشتم و بهتون خبر دادم کافیه.
امضا کردم و چسبوندم به در اتاقم.از اتاق زیرشیرونی بیرون رفتم و یه تاکسی گرفتم.آدرسو بهش گفتم,انگار خیلی دور بود اما حب چیکار باید میکردم؟نمیتونستم که پیاده بشم.
___
ساعت 1:55 دقیقه ظهر,رسیدم دم در خونشون.فورا وسایلمو آوردم پایین و زنگ زدم به گوشی نیلوفر.نیلوفر که از قبل میدونست من دارم میام رد تماس داد و در خونه رو برام باز کرد.سلام و احوالپرسیموون طول نکشید و من وارد خونه نیلوفر اینا شدم.مادرش به استقبال من اومد.اخلاق خیلی خوبی داشت من دوستش داشتم.
داشت به من دست میداد که گفت:و مهمون 6م نیلوفر خانوم هم سر رسید.خوش اومدی عزیزم.
______
پایان #قسمت_سوم
۱.۷k
۱۵ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.