چون، لبم دوخته است ، آن که، دلم سوخته است...
چون، لبم دوخته است ، آن که، دلم سوخته است...
چهره ام، مشتعل از، قلب برافروخته است
مانده ام مات، که این نوگل خندان، ز کجا...
این همه، شعبده و دلبری آموخته است؟
گیسویش، خرمنی از گندم ناب است و طلا
خرمنی، از دل آدم بچه، اندوخته است
در لبش، کندویی از شهد و عسل، کرده نهان
مانده ام، اینهمه را، بهر چه نفروخته است؟
وای، بر حال دل هرکه چو من، گشته خموش
سکته ای، عاقبت عاشق لب دوخته است
"با همه، سوزِ دل و سوزِ درون ، خاموشم
که لبم، دوخته است ، آن که، دلم سوخته است
چهره ام، مشتعل از، قلب برافروخته است
مانده ام مات، که این نوگل خندان، ز کجا...
این همه، شعبده و دلبری آموخته است؟
گیسویش، خرمنی از گندم ناب است و طلا
خرمنی، از دل آدم بچه، اندوخته است
در لبش، کندویی از شهد و عسل، کرده نهان
مانده ام، اینهمه را، بهر چه نفروخته است؟
وای، بر حال دل هرکه چو من، گشته خموش
سکته ای، عاقبت عاشق لب دوخته است
"با همه، سوزِ دل و سوزِ درون ، خاموشم
که لبم، دوخته است ، آن که، دلم سوخته است
۱.۴k
۳۰ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.