با سارا خدا حافظی کردم .
با سارا خدا حافظی کردم.
البته فرانک خانوم قول گرفت که لواسون به دیدارشان بروم . من هم از خدا خواسته قبول کردم
*کور از خدا چی میخاد ؟
دوچشم بیا *
دوباره زنگ زدم به مسعود اصلا سر حال نبود . گفتم چی شده سر حال نیستی ؟ گفت
میتوانی بیایی خونه ما ؟. تمام خانه را انرژی منفی گرفته
گفتم جرا
گفت
عمو زنش امدند نا توانستند خون به دل صدیفه ریختند و رفتند
صدیقه تو اشپزخانه پیاز دست گرفته و گریه میکنه
کاری از من ساخته نیست
مادرم سر سجاده اشک می ریزه
پدرم هم صدیقه و منو نفرین میکنه
بیا شاید بتونی جو را عوض کنی
.لباس پوشیدم ساعت ده شب بود
پدرم با ناراحتی جلومو گرفت و گفت
تا الان پای تلفن قصه کلثوم ننه گفتی ((منظورش حرفهایم با سارا بود )) حالا هم ساک قلیان را دست گرفته ای کجا می روی ؟
دست پدرم را بوسیدم و گفتم حاجی قربونت برم آیات فران هم در میان ان قصه ها هم بود .فقط منفی ها را نبین
پدرم گفت
نگرانتم بابا
گفتم
تادعای شما پشت سرمه چیزی کم ندارم
گفت
بابا هر اتفاقی برات بیفته میگن چون مرتضی مادر نداشت و پدرش زن گرفت به این روز افتاد تو را خدا مراعات کن . این همه دود . صدای مبتذل و حروم . زلمزیمبو . چرا دیگه مثل قدیم سرت تو کتاب نیست یا خوابی یا تلفن یا رفیق ...قلیون یا اصلا خونه نیستی
بابا نگرانتم
باز هم دستش را بوسیدم و گفتم
برایم زن بگیر ارام می گیریم
چشمانش گرد شد . خندید گفت ینی حاضری زن بگیری ؟
گفتم بله
البته با کسی که خودم می خام
گفت
ما نمیتونیم با غیر طایفه خودمون بچوشیم ... تو عقلت نمیرسه
نمیتونی تشخیص بدی چه دختری بدردت میخوره
گفتم
باباجان
این طلسم را بشکن تا کی زندگی به جبر جامعه و تعصب و خرافات .از همان شب اول حجله سکس و فردا و طلاق عاطفی تا ابد و بعدش خیانت . بدون خق طلاق
گفتم
چه جنایتی است که دختر و پسر این مملکت باید به خاطر پول و نژاد بدنشون کنار یکی و قلبشون کنار یکی دیگه باشه ؟؟؟
به اسم وظیفه همسر داری به اسم سکس تن به تحاوز بدن ..
حاجی اقا شما بزرگ این طایفه ای بیا دست ازین تعصبات بر دار
پدرم گفت
من یک کلمه از حرفهای تو نمیتونم سر در بیارم
زن میخوایی فردا میریم خاستگاری ...اگه نمیخایی
منو به سوما نکن
گفتم امشب که نیستم فردا ساوه پس فردا همدان بعد با هم صحبت میکنیم
گفت
دست علی به همرات ایت الکرسی یادت نره
گفتم چشم همیشه می خونم قبل از رفتن
کلاه کاسک و دستگش را بر داشتم و حرکت کردم ... رسیدم خانه مسعود
در زدم
مدتی طول کشید
حاج خانوم امد . سلام و علیک
گفت اقا مرتضی دیروز منتظرتون بودم
گفتم
شرمندم . شرایط مساعدی نداشتم . میهمان و گرفتاری
گفت خوش امدی
چشمانش از اشک تر بود
گفتم حاج خانوم
پایان ۱۴۲
البته فرانک خانوم قول گرفت که لواسون به دیدارشان بروم . من هم از خدا خواسته قبول کردم
*کور از خدا چی میخاد ؟
دوچشم بیا *
دوباره زنگ زدم به مسعود اصلا سر حال نبود . گفتم چی شده سر حال نیستی ؟ گفت
میتوانی بیایی خونه ما ؟. تمام خانه را انرژی منفی گرفته
گفتم جرا
گفت
عمو زنش امدند نا توانستند خون به دل صدیفه ریختند و رفتند
صدیقه تو اشپزخانه پیاز دست گرفته و گریه میکنه
کاری از من ساخته نیست
مادرم سر سجاده اشک می ریزه
پدرم هم صدیقه و منو نفرین میکنه
بیا شاید بتونی جو را عوض کنی
.لباس پوشیدم ساعت ده شب بود
پدرم با ناراحتی جلومو گرفت و گفت
تا الان پای تلفن قصه کلثوم ننه گفتی ((منظورش حرفهایم با سارا بود )) حالا هم ساک قلیان را دست گرفته ای کجا می روی ؟
دست پدرم را بوسیدم و گفتم حاجی قربونت برم آیات فران هم در میان ان قصه ها هم بود .فقط منفی ها را نبین
پدرم گفت
نگرانتم بابا
گفتم
تادعای شما پشت سرمه چیزی کم ندارم
گفت
بابا هر اتفاقی برات بیفته میگن چون مرتضی مادر نداشت و پدرش زن گرفت به این روز افتاد تو را خدا مراعات کن . این همه دود . صدای مبتذل و حروم . زلمزیمبو . چرا دیگه مثل قدیم سرت تو کتاب نیست یا خوابی یا تلفن یا رفیق ...قلیون یا اصلا خونه نیستی
بابا نگرانتم
باز هم دستش را بوسیدم و گفتم
برایم زن بگیر ارام می گیریم
چشمانش گرد شد . خندید گفت ینی حاضری زن بگیری ؟
گفتم بله
البته با کسی که خودم می خام
گفت
ما نمیتونیم با غیر طایفه خودمون بچوشیم ... تو عقلت نمیرسه
نمیتونی تشخیص بدی چه دختری بدردت میخوره
گفتم
باباجان
این طلسم را بشکن تا کی زندگی به جبر جامعه و تعصب و خرافات .از همان شب اول حجله سکس و فردا و طلاق عاطفی تا ابد و بعدش خیانت . بدون خق طلاق
گفتم
چه جنایتی است که دختر و پسر این مملکت باید به خاطر پول و نژاد بدنشون کنار یکی و قلبشون کنار یکی دیگه باشه ؟؟؟
به اسم وظیفه همسر داری به اسم سکس تن به تحاوز بدن ..
حاجی اقا شما بزرگ این طایفه ای بیا دست ازین تعصبات بر دار
پدرم گفت
من یک کلمه از حرفهای تو نمیتونم سر در بیارم
زن میخوایی فردا میریم خاستگاری ...اگه نمیخایی
منو به سوما نکن
گفتم امشب که نیستم فردا ساوه پس فردا همدان بعد با هم صحبت میکنیم
گفت
دست علی به همرات ایت الکرسی یادت نره
گفتم چشم همیشه می خونم قبل از رفتن
کلاه کاسک و دستگش را بر داشتم و حرکت کردم ... رسیدم خانه مسعود
در زدم
مدتی طول کشید
حاج خانوم امد . سلام و علیک
گفت اقا مرتضی دیروز منتظرتون بودم
گفتم
شرمندم . شرایط مساعدی نداشتم . میهمان و گرفتاری
گفت خوش امدی
چشمانش از اشک تر بود
گفتم حاج خانوم
پایان ۱۴۲
۹.۱k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.