رهی معیری - کسی که باید بشناسیم
در کوران تحصیل در مقطع راهنمایی، معلمی داشتیم متین و باوقار. جناب آقای صادقی (هر جا هستن سلامت باشند). روزهای اولی که کلاس شروع شده بود، یک روز بدون مقدمه و هیچ چیزی رفت پای تخته و این رو نوشت: رهی معیری، کتاب سایه عمر. و گفت بچه ها این کتاب شعر رو بخونین و لذت ببرید. اون روزها جمعه ها توی پارکینگ و گوشه پارک هشت بهشت اصفهان، توی خیابون باغ گلدسته، جمعه بازار کتاب بود و کتاب های دست دو رو مردم میومدن میفروختن. تفریح من بعد از کلاس هایی که جمعه ها با سی کیلومتر راه اومدن میرسیدم به اونجا این بود که برم اونجا. بهترین کتاب های عمرم رو اونجا و توی اون سن خریدم. کتاب سایه عمر رو خریدم. شب ها بعد از کارهای مدرسه مینشستم و غزل های رهی معیری رو میخوندم. چیزی به اسم گوگل و ویکی پدیا و ... نبود که درباره رهی بتونی اطلاعات کسب کنی اما دربارش میخوندم و در تعجب بودم که این مرد بزرگ رو چرا مردم درست نمیشناسن در صورتی که اشعارش رو زمزمه میکنن! در دوران بعد میر پنج ( رضا سوادکوهی یا رضا خان یا رضا میرپنج و آخرش هم رضا شاه! ) و پهلوی دوم، همه اساتید موسیقی بهترین کارهاشون از اشعار رهی بود. از دلکش، بنان، بدیع زادگان و شجریان و ... این اواخر هم همایون شجریان. همیشه شعر های رهی خاص بودن و آدم رو با اشعار حافظ و سعدی به اشتباه می انداخت. هنوز هم اون کتاب رو دارم توی کتابخونه و فکر میکنم توی این سال ها بالغ بر 20 عدد از این کتاب رو خریدم و هدیه دادم به عزیزان، هر از گاهی ورق میزنم و میخونم و یا با صدای بنان زمزمه میکنم این شعر ناب رو:
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی، بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم، چنانکه دانی
رهایی از غم نمیتوانم
تو چارهای کن، که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم، اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو بازآ
بازآ سوی رهی
چون روشنی از دیدهٔ ما رفتی
با قافلهٔ باد صبا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی[۱۲]
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی، بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم، چنانکه دانی
رهایی از غم نمیتوانم
تو چارهای کن، که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم، اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو بازآ
بازآ سوی رهی
چون روشنی از دیدهٔ ما رفتی
با قافلهٔ باد صبا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
پاینده و سلامت باشید و سرخوش و آگاه.
یاحق
#شعر_ناب
#رهی
#رهی_معیری
#کاروان
#سایه_عمر
#غزل_معاصر
#تاریخ_ادبیات
#ایران
#ادبیات_معاصر
#ادبیات_مشروطه
#ادبا
#شعرای_معاصر
#تنها_ماندم
#تنها_رفتی
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی، بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم، چنانکه دانی
رهایی از غم نمیتوانم
تو چارهای کن، که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم، اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو بازآ
بازآ سوی رهی
چون روشنی از دیدهٔ ما رفتی
با قافلهٔ باد صبا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی[۱۲]
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی، بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم، چنانکه دانی
رهایی از غم نمیتوانم
تو چارهای کن، که میتوانی
گر ز دل برآرم آهی، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم، اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود
دور از یارم خون میبارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو بازآ
بازآ سوی رهی
چون روشنی از دیدهٔ ما رفتی
با قافلهٔ باد صبا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
پاینده و سلامت باشید و سرخوش و آگاه.
یاحق
#شعر_ناب
#رهی
#رهی_معیری
#کاروان
#سایه_عمر
#غزل_معاصر
#تاریخ_ادبیات
#ایران
#ادبیات_معاصر
#ادبیات_مشروطه
#ادبا
#شعرای_معاصر
#تنها_ماندم
#تنها_رفتی
۶۸.۷k
۰۵ مهر ۱۴۰۲