پدر مسن همراه پسرش در اتوبوس نشسته بودند که کنار آنها یک
پدر مسن همراه پسرش در اتوبوس نشسته بودند که کنار آنها یک زوج جوان بود. اتوبوس که حرکت کرد پسر 25 ساله رو به پدرش کرد و گفت: ببین پدر درخت ها با ما حرکت میکنند! زوج جوان کنجکاو شدند که جوان چرا اینطوریه! بعد از مدتی دوباره پسر رو به پدرش کرد و گفت: پدر خانه ها هم با ما حرکت میکنند!
زوج جوان بسیار کنجکاو بودند که پسر دست خود را از پنجره بیرون برد و قطره ای باران رو دستش چکید. بعد رو به پدرش کرد و گفت: پدر باران روی دست من چکید و پدر لبخندی به او زد! زوج جوان که دیگر طاقت نداشتند رو به پدر کردند و گفتند: آیا پسر شما تازه بینایی خود را بدست اورده؟! پدر گفت نه اون مال داستاناس! پسر من واقعا سسخله دهن مارو ساییده ...!
#داستان
زوج جوان بسیار کنجکاو بودند که پسر دست خود را از پنجره بیرون برد و قطره ای باران رو دستش چکید. بعد رو به پدرش کرد و گفت: پدر باران روی دست من چکید و پدر لبخندی به او زد! زوج جوان که دیگر طاقت نداشتند رو به پدر کردند و گفتند: آیا پسر شما تازه بینایی خود را بدست اورده؟! پدر گفت نه اون مال داستاناس! پسر من واقعا سسخله دهن مارو ساییده ...!
#داستان
۵.۶k
۲۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.