........پندار......
........پندار......
چشمام خودبه خود بازشد...اونقدرانرژی داشتم که بتونم دورکره ی زمینو بدوم...من چرااینجام...مادرم..باید بهش زنگ بزنم...مغزم قفل شده بود انگاراندازه ی یک عمرخوابیدم..شک برده بودم که مرده ام یازنده ام...اشکی ازچشمام چکید ...نکنه مرده باشم...یعنی من مرده ام...الان میان که دفنم کنن؟
من ..من هنوزخیلی آرزوها دارم...
پزشکی وارد اتاق شد...وقتی که دید دارم اش میریزم گفت..
_نترس ...عوارش بیهوشی وکمای بلندمدته...نمردی. .شنیدی ..هنوززنده ای ..
+شما ازکجافهمیدین...
_بیمارای زیادی مث توداشتم هم وطن...
هم وطن؟توایرانی هستی؟
به فارسی درهنگامی که داشت سرم رو عوض میکرد جواب داد_بله اصالتا ایرانیم...خوب دیگه یهفته باید زیرنظرباشی...بعدم که مرخصی...خداروشکر فراموشی موقتت هم که برطرف شد...بدنت فشار زیادی روتحمل گرده بود...بعدازتشنج شدیدی که داشتی به کمارفتی...ولی مشخصه انگیزه ی مهمی واسه زندگی داری...بعد یه هفته خیلی زود به هوش اومدی...خوب مرد قوی ...زود میری خونه. ..
دربازشدوازلای درقامت بلنداستادخفته رو دیدم...این مرد بود که بهاره رو توی کاسم گذاشت...فرشته ای مث اونو به من داد...اگراون نبود ما به زور نمیومدیم اینجا....دکترازاتاق بیرون رفت و استاد شروع به تکون خوردن کرد...
لبخندی ازسرشوق زد ومنو درآغوش گرفت...
_پسرم خواروشکر...مونده بودم اگه بلایی س ت میومدو خوب نمیشدی چطورتوی چشمای مادرت نگاه کنم...
+بهاره..بهارکو...چ.چرا نیومده...استاد بهش بگین بیاد...خواهش میکنم....
_بهارنیستش...
+چرا؟
_اون شبی که تو رفتی و بعدتصادفت ...بهاره رفت...رفت...پندار...همه چیز زیرسراون هرزه است...پیگیرشو ..زودخوب شو و اوضاع رو سرو سامون بده..باشه مرد...
+به تماس بااون هرزه بگیربگو بیاد کارش دارم...
آتیش گرفته بودم...چرارفت؟خوب مگه یه بحث چطورمیتونه باعث جدایی بشه...حتی اگربهارنخواد بازم بدستش میارم..نمبزارم تنهابمونه...قرارملافات ها7عصربود واون عوضی میومد....
تا موقع اوم دن اون هرزه باید فکرمیکردم...باید فکرمیکردم...
_سلااااام ..
+هنوزنمیدونی توی بیمارستان این کفشای تق تقی رو نباید پوشید...
_اوووو هنوز یک روز نشده بهوش اومدی مردم این موقع ها نمیتونن تکون بخورن...
+حالا که میبینی من فرق میکنم....
_واسه همینه که دوست دارم لاکچری...
+من نمیخوام باتو هم کلام بشم هرزه...فقط به من بگو که بهارکجاست...؟؟؟
_من چه میدونم ..فقط اینو مبونم رفته...میدونی این بهارخانومتم نبمه راه بود.به نظرم قیدشو بزن...بعدم دفعخ ی آخرت باشه من هرزه نیستم بلکه تنوع طلبم اوکی؟
+هه هرکی نشناست من میسناسمت ...بهارکجاست...؟؟؟
_چه میدونم...ازهمون پیرزنه بپرس...همونی که عین عمه اش بود...بای..
+اون گل سگیتوببر ..
_بای....
دوستان اگرغلط املایی وجوداره به بزرگیه خودتون ببخشید...#رمان#رمانخونه
چشمام خودبه خود بازشد...اونقدرانرژی داشتم که بتونم دورکره ی زمینو بدوم...من چرااینجام...مادرم..باید بهش زنگ بزنم...مغزم قفل شده بود انگاراندازه ی یک عمرخوابیدم..شک برده بودم که مرده ام یازنده ام...اشکی ازچشمام چکید ...نکنه مرده باشم...یعنی من مرده ام...الان میان که دفنم کنن؟
من ..من هنوزخیلی آرزوها دارم...
پزشکی وارد اتاق شد...وقتی که دید دارم اش میریزم گفت..
_نترس ...عوارش بیهوشی وکمای بلندمدته...نمردی. .شنیدی ..هنوززنده ای ..
+شما ازکجافهمیدین...
_بیمارای زیادی مث توداشتم هم وطن...
هم وطن؟توایرانی هستی؟
به فارسی درهنگامی که داشت سرم رو عوض میکرد جواب داد_بله اصالتا ایرانیم...خوب دیگه یهفته باید زیرنظرباشی...بعدم که مرخصی...خداروشکر فراموشی موقتت هم که برطرف شد...بدنت فشار زیادی روتحمل گرده بود...بعدازتشنج شدیدی که داشتی به کمارفتی...ولی مشخصه انگیزه ی مهمی واسه زندگی داری...بعد یه هفته خیلی زود به هوش اومدی...خوب مرد قوی ...زود میری خونه. ..
دربازشدوازلای درقامت بلنداستادخفته رو دیدم...این مرد بود که بهاره رو توی کاسم گذاشت...فرشته ای مث اونو به من داد...اگراون نبود ما به زور نمیومدیم اینجا....دکترازاتاق بیرون رفت و استاد شروع به تکون خوردن کرد...
لبخندی ازسرشوق زد ومنو درآغوش گرفت...
_پسرم خواروشکر...مونده بودم اگه بلایی س ت میومدو خوب نمیشدی چطورتوی چشمای مادرت نگاه کنم...
+بهاره..بهارکو...چ.چرا نیومده...استاد بهش بگین بیاد...خواهش میکنم....
_بهارنیستش...
+چرا؟
_اون شبی که تو رفتی و بعدتصادفت ...بهاره رفت...رفت...پندار...همه چیز زیرسراون هرزه است...پیگیرشو ..زودخوب شو و اوضاع رو سرو سامون بده..باشه مرد...
+به تماس بااون هرزه بگیربگو بیاد کارش دارم...
آتیش گرفته بودم...چرارفت؟خوب مگه یه بحث چطورمیتونه باعث جدایی بشه...حتی اگربهارنخواد بازم بدستش میارم..نمبزارم تنهابمونه...قرارملافات ها7عصربود واون عوضی میومد....
تا موقع اوم دن اون هرزه باید فکرمیکردم...باید فکرمیکردم...
_سلااااام ..
+هنوزنمیدونی توی بیمارستان این کفشای تق تقی رو نباید پوشید...
_اوووو هنوز یک روز نشده بهوش اومدی مردم این موقع ها نمیتونن تکون بخورن...
+حالا که میبینی من فرق میکنم....
_واسه همینه که دوست دارم لاکچری...
+من نمیخوام باتو هم کلام بشم هرزه...فقط به من بگو که بهارکجاست...؟؟؟
_من چه میدونم ..فقط اینو مبونم رفته...میدونی این بهارخانومتم نبمه راه بود.به نظرم قیدشو بزن...بعدم دفعخ ی آخرت باشه من هرزه نیستم بلکه تنوع طلبم اوکی؟
+هه هرکی نشناست من میسناسمت ...بهارکجاست...؟؟؟
_چه میدونم...ازهمون پیرزنه بپرس...همونی که عین عمه اش بود...بای..
+اون گل سگیتوببر ..
_بای....
دوستان اگرغلط املایی وجوداره به بزرگیه خودتون ببخشید...#رمان#رمانخونه
۱.۰k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.