رمان دریای چشمات
پارت ۱۶۶
ماشین رو داخل حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و سورن کنارم وایساد و گفت: ممکنه خانوادم برخورد خوبی نداشته باشن و اگه سوالی پرسیدن بزار من جواب بدم.
در همون حال که خیره شدم به چشاش سرمو تکون دادم.
لبخندی زد و دستامو گرفت.
دوباره ضربان قلبم بالا رفت و قلبم به شدت به سینم می کوبید.
استرس بدی هم به جونم افتاده بود و می ترسم جلوی خانوادش سوتی بدم.
سورن در خونه رد باز کرد و جلوتر از من وارد شد.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
جلوی در یه زن بود که کت آرش رو گرفت و منم پالتو و کیفم رو دارم بهش.
سورن آروم لب زد: آماده ای؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: بریم.
صدای یه زن که سورن رو خطاب قرار داده بود باعث شد سرم رو بیارم بالا و نگاش کنم.
یه زن تقریبا ۵۰ ساله که ظاهر خیلی شیکی داشت.
لبخندش باعث شد لبخند رو لبام شکل بگیره و برای سلام کردن پیشقدم شم.
منو که دید نگاه شیطونی به سورن انداخت و گفت: همیشه به سلیقت ایمان داشتم.
و بعدش بلند خندید.
من که از خجالت داشتم آب می شدم سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
سورن نزدیک شد و گفت: مامان اذیتش نکن ببین چجوری خجالت کشیده.
پس مامانش بود حدس زده بودم ولی گفتم اول مطمئن بشم.
مثل اینکه رابطه خوبی با مامانش داشت.
استرسم خیلی کمتر شده بود و دلیلشم حضور آرش و برخورد گرم مادرش بود.
مادرش ما رو برد تو پذیرایی و از خدمتکار خواست تا ازمون پذیرایی کنه.
خبری از بقیه ی اعضای خانواده نبود واسه همین با تعجب اطراف رو نگاه کردم.
خونشون خیلی شیک بود مبلا به طرز زیبایی چیده شده بود و یه میز وسط سالن قرار داشت.
بیشتر وسایل خونه به رنگ سفید و طلایی بود و سرامیک سفید، خودنمایی می کرد.
پرده های طلایی ست اتاق رو تکمیل کرده بود.
به خودم اومدم و دیدم مادرش خیره شده بهم.
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید عاشق دکوراسیون اینجا شدم.
مادرش خندید و گفت: معلومه خیلی خوش سلیقه ای من خودم اینجا رو چیدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: واقعا؟
صدای سورن از کنار گوشم اومد که گفت: آره مامان طراحی داخلی خونده و تو کارش خیلی خوبه.
من: کارش خیلی خوبه.
مامانش نگاهی بهم انداخت و گفت: اگه می خواید میتونم خونه شما رو هم دیزاین کنم.
و بعد یه نگاه شیطون به من و سورن انداخت.
سرم رو پایین انداختم و از خجالت سرخ شدم.
منی که هیچوقت خجالتی نبودم حالا با حرفای مامانش...
سورن با خنده به مامانش گفت: اه مامان باز که اذیتش کردین.
مامانش لبخندی زد و گفت: تو که از خداته.
با این حرف مادرش سرم رو بالا آوردم و بهش خیره شدم.
اونم خیره شد بهم.
نمیدونم چرا دوست داشتم حرفای مادرش رو باور کنم.
از توی نگاهش نمیتونستم چیزی بخونم.
نمیدونم چقدر خیره به همدیگه خیره شده بودیم که به خودم اومدم و فوری نگام رو به سمت جایی که مادرش نشسته بود تغییر دادم.
وقتی دیدم خبری ازش نیست نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیشتر حواسم باشه.
#قشنگ #خاص #جذاب #زیبا #شیک
ماشین رو داخل حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و سورن کنارم وایساد و گفت: ممکنه خانوادم برخورد خوبی نداشته باشن و اگه سوالی پرسیدن بزار من جواب بدم.
در همون حال که خیره شدم به چشاش سرمو تکون دادم.
لبخندی زد و دستامو گرفت.
دوباره ضربان قلبم بالا رفت و قلبم به شدت به سینم می کوبید.
استرس بدی هم به جونم افتاده بود و می ترسم جلوی خانوادش سوتی بدم.
سورن در خونه رد باز کرد و جلوتر از من وارد شد.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
جلوی در یه زن بود که کت آرش رو گرفت و منم پالتو و کیفم رو دارم بهش.
سورن آروم لب زد: آماده ای؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: بریم.
صدای یه زن که سورن رو خطاب قرار داده بود باعث شد سرم رو بیارم بالا و نگاش کنم.
یه زن تقریبا ۵۰ ساله که ظاهر خیلی شیکی داشت.
لبخندش باعث شد لبخند رو لبام شکل بگیره و برای سلام کردن پیشقدم شم.
منو که دید نگاه شیطونی به سورن انداخت و گفت: همیشه به سلیقت ایمان داشتم.
و بعدش بلند خندید.
من که از خجالت داشتم آب می شدم سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
سورن نزدیک شد و گفت: مامان اذیتش نکن ببین چجوری خجالت کشیده.
پس مامانش بود حدس زده بودم ولی گفتم اول مطمئن بشم.
مثل اینکه رابطه خوبی با مامانش داشت.
استرسم خیلی کمتر شده بود و دلیلشم حضور آرش و برخورد گرم مادرش بود.
مادرش ما رو برد تو پذیرایی و از خدمتکار خواست تا ازمون پذیرایی کنه.
خبری از بقیه ی اعضای خانواده نبود واسه همین با تعجب اطراف رو نگاه کردم.
خونشون خیلی شیک بود مبلا به طرز زیبایی چیده شده بود و یه میز وسط سالن قرار داشت.
بیشتر وسایل خونه به رنگ سفید و طلایی بود و سرامیک سفید، خودنمایی می کرد.
پرده های طلایی ست اتاق رو تکمیل کرده بود.
به خودم اومدم و دیدم مادرش خیره شده بهم.
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید عاشق دکوراسیون اینجا شدم.
مادرش خندید و گفت: معلومه خیلی خوش سلیقه ای من خودم اینجا رو چیدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: واقعا؟
صدای سورن از کنار گوشم اومد که گفت: آره مامان طراحی داخلی خونده و تو کارش خیلی خوبه.
من: کارش خیلی خوبه.
مامانش نگاهی بهم انداخت و گفت: اگه می خواید میتونم خونه شما رو هم دیزاین کنم.
و بعد یه نگاه شیطون به من و سورن انداخت.
سرم رو پایین انداختم و از خجالت سرخ شدم.
منی که هیچوقت خجالتی نبودم حالا با حرفای مامانش...
سورن با خنده به مامانش گفت: اه مامان باز که اذیتش کردین.
مامانش لبخندی زد و گفت: تو که از خداته.
با این حرف مادرش سرم رو بالا آوردم و بهش خیره شدم.
اونم خیره شد بهم.
نمیدونم چرا دوست داشتم حرفای مادرش رو باور کنم.
از توی نگاهش نمیتونستم چیزی بخونم.
نمیدونم چقدر خیره به همدیگه خیره شده بودیم که به خودم اومدم و فوری نگام رو به سمت جایی که مادرش نشسته بود تغییر دادم.
وقتی دیدم خبری ازش نیست نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیشتر حواسم باشه.
#قشنگ #خاص #جذاب #زیبا #شیک
۴۰.۷k
۰۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.