Vempire love
Vempire love
Part5
_که یهو دلم خواست یکم کرم بریزم
جیسو
-بله
_من میرم پایین یه چی بخورم تو هم بیا
-باشه چند دیقه دیگه میام
_اوکی از اتاق اومدم بیرون و رفتم پشت در که بترسونمش ولی یهو چشم به همون در اتاق که از نظرم خیلی مرموز خورد با اینکه مامان بزرگ گفت هیچوقت نرو سمتش ولی خیلی کنجکاوم بدونم تو اتاق چیه رفتم سمت همون اتاق نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم و رفتم داخل
_خیلی عجیبه این اتاق که خالیه جز یه آینه قدی عجیب و قدیمی هیچی نبود جون حال میده اینجا جیسو رو بترسونم
-مامان بزرگگگ
_یهه بلاخره اومد خواستم درو باز کنم ولی دوباره به آینه نگاه کردم رفتم سمت آینه حس بدی بهم میده ولش بابا چیز خاصی نی ولی توجه به آینه زود از اتاق اومدم بیرون
^ا/ت کجا بودی؟
_چیزه رفته بودم(بهتره چیزی درباره اتاق نگم وگرنه مامان بزرگ منو میکشه)دسشویی
^اها پس بیا یکم صبحونه بخور بعدش میریم تو باغ
-ای جاننن همون باغ بابا بزرگ؟
^اره عزیزم زود صبحونه بخورید میخوایم الان بریم
_-باشه
مامان بزرگ و مامان باهم خش و پس میکردن با اینکه مامان ناتنیم بود ولی خیلی باهام مهربون بود عین مامان واقعی خودم بود و مامان بزرگم اندازه دخترش دوستش داره...
بعد از صبحونه منو جیسو رفتیم اتاق و زود لباسامو پوشیدیم و وسایل مورد نیازمونو برداشتیم و رفتیم پایین...
!دخترا آماده اید دیگه؟ چیزی جا نذاشتین؟
_نه مامان جونم همه چی اوکی بریم
-اره مامان بریم تا شب نشده ا/ت عجله داره هه هه
_هر هر خندیدیم:/
(پرش زمانی شب)
︶ ͡ ۫ ˓ ʚ♡ɞ ˒ ۫ ͡ ︶
بچه ها من شرایط خاصی برای رمانم ندارم ولی لطفاً حمایت کنید✨💖
و اینکه نظراتتونو درباره رمانم بگید مرسیی😊
Part5
_که یهو دلم خواست یکم کرم بریزم
جیسو
-بله
_من میرم پایین یه چی بخورم تو هم بیا
-باشه چند دیقه دیگه میام
_اوکی از اتاق اومدم بیرون و رفتم پشت در که بترسونمش ولی یهو چشم به همون در اتاق که از نظرم خیلی مرموز خورد با اینکه مامان بزرگ گفت هیچوقت نرو سمتش ولی خیلی کنجکاوم بدونم تو اتاق چیه رفتم سمت همون اتاق نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم و رفتم داخل
_خیلی عجیبه این اتاق که خالیه جز یه آینه قدی عجیب و قدیمی هیچی نبود جون حال میده اینجا جیسو رو بترسونم
-مامان بزرگگگ
_یهه بلاخره اومد خواستم درو باز کنم ولی دوباره به آینه نگاه کردم رفتم سمت آینه حس بدی بهم میده ولش بابا چیز خاصی نی ولی توجه به آینه زود از اتاق اومدم بیرون
^ا/ت کجا بودی؟
_چیزه رفته بودم(بهتره چیزی درباره اتاق نگم وگرنه مامان بزرگ منو میکشه)دسشویی
^اها پس بیا یکم صبحونه بخور بعدش میریم تو باغ
-ای جاننن همون باغ بابا بزرگ؟
^اره عزیزم زود صبحونه بخورید میخوایم الان بریم
_-باشه
مامان بزرگ و مامان باهم خش و پس میکردن با اینکه مامان ناتنیم بود ولی خیلی باهام مهربون بود عین مامان واقعی خودم بود و مامان بزرگم اندازه دخترش دوستش داره...
بعد از صبحونه منو جیسو رفتیم اتاق و زود لباسامو پوشیدیم و وسایل مورد نیازمونو برداشتیم و رفتیم پایین...
!دخترا آماده اید دیگه؟ چیزی جا نذاشتین؟
_نه مامان جونم همه چی اوکی بریم
-اره مامان بریم تا شب نشده ا/ت عجله داره هه هه
_هر هر خندیدیم:/
(پرش زمانی شب)
︶ ͡ ۫ ˓ ʚ♡ɞ ˒ ۫ ͡ ︶
بچه ها من شرایط خاصی برای رمانم ندارم ولی لطفاً حمایت کنید✨💖
و اینکه نظراتتونو درباره رمانم بگید مرسیی😊
۳.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.