صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت16
ساعت 08:00 صبح
از زبان دازای]
به ساعت ـه مچی ـم نگاه کردم.
تازه ساعت هشت ـه.
از دست ـه جک گرفتم ـو اروم تکونش دادم ـو گفتم: هی جک بلند شو، بیا دیگه بریم.
اروم چشماشو باز کرد ـو سرشو از روی میز برداشت.
خمیازه ای کشید ـو چشماسو مالید.
با صدای خواب الودی گفت: چقدر خواب بودم؟
گفتم: یه ساعت ـو نیمی میشه.
دست از مالیدن ـه چشماش برداشت ـو گفت: بگو برام یه فنجون قهوه بیارن.
سری تکون دادم ـو خواستم بگم که یه فنجون قهوه بیارن ولی با دیدن ـه چویا حرفمو خوردم.
پس اینجا کار میکنه؟
_هوی دازای!
با صدای جک به خودم اومدم ـو بهش نگاه کردم.
با حالت تمسخر امیزی گفت: بزار حدس بزنم، جذب ـه یه دختر شدی.
اخمی کردم ـو گفتم: اینقدر چرت ـو پرت نگو.
سری تکون داد ـو "باشه" ای زیر لب گفت.
از جام بلند شدم ـو گفتم: من دیگه میرم.
سوالی بهم نگاه کرد ـو گفت: کجا؟
بدون ـه اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خونه.
سریع از جاش بلند شد ـو گفت: وایسا منم میام!
ساعتِ 20:17 دقیقه ی شب}
از زبان دازای]
خوراکی ـارو، رو میز گذاشتم ـو گفتم: فیلم ترسناک چطوره؟
برق ـه اخریم خاموش کرد ـو رو مبل نشست.
چراغ قوه ـرو روشن کرد ـو گفت: بنظرت چرا برقا رو خاموش کردم؟
پوزخندی زدم ـو گفتم: نمیترسی که؟
لبخند غرور امیزی زد ـو گفت: من از هیچی نمیترسم، شجاع تر از خودم جایی ندیدم.
گذر زمان"
_دا... دازای فک... فکر کنم کار ـه... کار ـه بدی بود که این...این فیلمو دیدیم.
چراغ قوه ـرو کنار ـه صورتم کرفتم ـو روشنش کردم ـو خواستم چیزی بگم که مشتی به صورتم زد.
دستمو رو صورتم گذاشتم ـو گفتم: چرا میزنی؟
با عصبانیت گفت: مگه نمیبینی الان تو چه وضعیتی هستم اونوقت منو میترسونی؟؟؟!
چراغا رو روشن کردم ـو با تمسخر گفتم: تو همونی نبودی که میگفت شجاع تر از خودش هیچ جا ندیده؟
با اخم گفت: حالا من یچی گفتم تو نباید جدی میگرفتی!!
اخماشو باز کرد ـو ادامه داد: الانم شبه، من امشبو همینجا میمونم.
سمت ـه یخچال رفتم ـو گفتم: عجب رویی داری.
با داد گفت: هی!!
پاکت ـه ابمیوه ـرو برداشتم ـو از اشپزخونه بیرون رفتم.
ابمیوه ـرو دادم دستش ـو با لبخند گفتم: اینقدر جوش نیار.
کنارش رو مبل نشستم ـو به شکلاتای روی میز خیره شدم.
از سال ـه راهنمایی منو جک باهم دوستیم ـو ما خیلی خوب میتونیم همو درک کنیم.
اون خیلی زود جوش میاره ولی زیادی مهربونه ـو نیاز ـه خودش ـو به نیازای مردم ترجیح میده. هروقت عصبی یا ناراحت ـه بروز نمیده ـو همیشه لبخند میزنه، هیچ وقت عصبانیت ـشو سر ـه بقیه خالی نمیکنه ـو تو دلش میریزه.
همیشه وقتی کسی کاری میکنه که بهم میریزه...، فقط میخنده.
هیچ وقت ندیدم که بخواد گریه کنه یا بغض کنه، همیشه لبخند رو لبه. همین ویژگی ـاش باعث شده علاقه ـم نسبت بهش بیشتر بشه.
خیلـ...!
_خوب بخورش ـو اینقدر بهش زل نزن!*
*منحرف نباشید دوستان به شکلاتا زل زده•-•
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
سلوم به همگی ـتون~_^
شرمنده که دیر به دیر پارت میذارم 🤺
#پارت16
ساعت 08:00 صبح
از زبان دازای]
به ساعت ـه مچی ـم نگاه کردم.
تازه ساعت هشت ـه.
از دست ـه جک گرفتم ـو اروم تکونش دادم ـو گفتم: هی جک بلند شو، بیا دیگه بریم.
اروم چشماشو باز کرد ـو سرشو از روی میز برداشت.
خمیازه ای کشید ـو چشماسو مالید.
با صدای خواب الودی گفت: چقدر خواب بودم؟
گفتم: یه ساعت ـو نیمی میشه.
دست از مالیدن ـه چشماش برداشت ـو گفت: بگو برام یه فنجون قهوه بیارن.
سری تکون دادم ـو خواستم بگم که یه فنجون قهوه بیارن ولی با دیدن ـه چویا حرفمو خوردم.
پس اینجا کار میکنه؟
_هوی دازای!
با صدای جک به خودم اومدم ـو بهش نگاه کردم.
با حالت تمسخر امیزی گفت: بزار حدس بزنم، جذب ـه یه دختر شدی.
اخمی کردم ـو گفتم: اینقدر چرت ـو پرت نگو.
سری تکون داد ـو "باشه" ای زیر لب گفت.
از جام بلند شدم ـو گفتم: من دیگه میرم.
سوالی بهم نگاه کرد ـو گفت: کجا؟
بدون ـه اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خونه.
سریع از جاش بلند شد ـو گفت: وایسا منم میام!
ساعتِ 20:17 دقیقه ی شب}
از زبان دازای]
خوراکی ـارو، رو میز گذاشتم ـو گفتم: فیلم ترسناک چطوره؟
برق ـه اخریم خاموش کرد ـو رو مبل نشست.
چراغ قوه ـرو روشن کرد ـو گفت: بنظرت چرا برقا رو خاموش کردم؟
پوزخندی زدم ـو گفتم: نمیترسی که؟
لبخند غرور امیزی زد ـو گفت: من از هیچی نمیترسم، شجاع تر از خودم جایی ندیدم.
گذر زمان"
_دا... دازای فک... فکر کنم کار ـه... کار ـه بدی بود که این...این فیلمو دیدیم.
چراغ قوه ـرو کنار ـه صورتم کرفتم ـو روشنش کردم ـو خواستم چیزی بگم که مشتی به صورتم زد.
دستمو رو صورتم گذاشتم ـو گفتم: چرا میزنی؟
با عصبانیت گفت: مگه نمیبینی الان تو چه وضعیتی هستم اونوقت منو میترسونی؟؟؟!
چراغا رو روشن کردم ـو با تمسخر گفتم: تو همونی نبودی که میگفت شجاع تر از خودش هیچ جا ندیده؟
با اخم گفت: حالا من یچی گفتم تو نباید جدی میگرفتی!!
اخماشو باز کرد ـو ادامه داد: الانم شبه، من امشبو همینجا میمونم.
سمت ـه یخچال رفتم ـو گفتم: عجب رویی داری.
با داد گفت: هی!!
پاکت ـه ابمیوه ـرو برداشتم ـو از اشپزخونه بیرون رفتم.
ابمیوه ـرو دادم دستش ـو با لبخند گفتم: اینقدر جوش نیار.
کنارش رو مبل نشستم ـو به شکلاتای روی میز خیره شدم.
از سال ـه راهنمایی منو جک باهم دوستیم ـو ما خیلی خوب میتونیم همو درک کنیم.
اون خیلی زود جوش میاره ولی زیادی مهربونه ـو نیاز ـه خودش ـو به نیازای مردم ترجیح میده. هروقت عصبی یا ناراحت ـه بروز نمیده ـو همیشه لبخند میزنه، هیچ وقت عصبانیت ـشو سر ـه بقیه خالی نمیکنه ـو تو دلش میریزه.
همیشه وقتی کسی کاری میکنه که بهم میریزه...، فقط میخنده.
هیچ وقت ندیدم که بخواد گریه کنه یا بغض کنه، همیشه لبخند رو لبه. همین ویژگی ـاش باعث شده علاقه ـم نسبت بهش بیشتر بشه.
خیلـ...!
_خوب بخورش ـو اینقدر بهش زل نزن!*
*منحرف نباشید دوستان به شکلاتا زل زده•-•
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
سلوم به همگی ـتون~_^
شرمنده که دیر به دیر پارت میذارم 🤺
۶.۶k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.