زندگی متفاوت
🐾پارت 47
@paniz
کل 2 روز با درد شکمم میگذروندم
خدایا چرا من باید اسیر این اون بشم اخه
اونم تو این سن بابا بسه دیگه ولی من به بابا اعتماد دارم اون همچین کاری نمیکنه بابای من مث خودم مهربونه مگه میشد اون همچین کاریو بکنه
فلش بک🔙
سرم داشت گیج میرفت توی ماشین بودم از زیر شکمم تیری کشید که صورتم با درد جمع شد
مرد ناشناس:خب بیدار شدی بالاخره قرار بری پیشه یه نفر ملاقات پدرت
ماشین وایستاده
و همون مرده منو پیاده کرد جای خیلی تاریکی بود بعد چند دقیقه دیدم اومدیم قبرستون اونم مزار بابام
مرد ناشناس:میدونی دنیا خیلی بدی میکنه به ادم ولی تو باید مقابلش وایستی دیگه فک کنم به این سنگ قبر احتیاج نداشته باشین
بعد به ادماش اشاره کرد سنگ و بشکنن
پانید:نکنننن نشکنشش داری چیکار میکنی عوضییی نه نه راحتش بزارین تروخدا بهشون بگو نشکنن نه نزنینن.......
پایان فلش بک
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید که سریع پاکش کردم کاشکی حداقل رضا پیشم بود دلداریم میداد یعنی الان نگرانم شده داداشم چی اون چی خبر داره اصن.....
#leoreza
مهراب:واا یعنی چی چرا سنگ قبر شیکوندن
رضا:بزار زنگ بزنم بیان بچها تا ببینم جسد تو قبر یا نه
مهراب:متوجه ای داری چی میگی
رضا:اره متوجه ام
زنگ زدم بچها اومدن شروع کردن به حفاری چند ساعتی گذشته بود
نشسته بودم زیر درخت معما رو جلوم قرار داشت اصن ازش سر در نمی اوردم معنیش چی میشد مرتیکه خوب کارش بلد بود ولی حیف که یکم از ما
زرنگ تر بیشرف خودمم پیدات کنم اگه میکشمت فقط یه تار مو ازش کم شه وای به حالته
به صدای اون مرد از فکر و خیال اومدم بیرون
مرده:اینجا هیچ جسدی نیس
مهراب نگاهی به من کرد که لب زدم
رضا:مگع میشه مطمینین
مرده:اره دیگه نیس میخای بیاین ببینین
با مهراب رفتیم جلو خالی خالی بود فقط یدونه صندوق خیلی کوچیک بود مهراب برش داشت بازش کرد یه عکس بود نامه
نامه رو باز کرد خوندمش
رضا: الان که داری این نامه رو میخونی دیگه نه پانیذ کنارتونه نه طوفان حیف چرخش زندگیو رو میبینین
مهراب: اینو نگاه عکس جونی بابامه به یه مرده
رضا:ممنونم اقا
رفتن بچها
مهراب:بیا سوار ماشین شو ببینم امیر هم سر از این معما درمیاره یا نه
سری تکون دادم سوار ماشین شدیم به سمت عمارتم رفتیم.....
خب اینم دومین پارت خوبه
@paniz
کل 2 روز با درد شکمم میگذروندم
خدایا چرا من باید اسیر این اون بشم اخه
اونم تو این سن بابا بسه دیگه ولی من به بابا اعتماد دارم اون همچین کاری نمیکنه بابای من مث خودم مهربونه مگه میشد اون همچین کاریو بکنه
فلش بک🔙
سرم داشت گیج میرفت توی ماشین بودم از زیر شکمم تیری کشید که صورتم با درد جمع شد
مرد ناشناس:خب بیدار شدی بالاخره قرار بری پیشه یه نفر ملاقات پدرت
ماشین وایستاده
و همون مرده منو پیاده کرد جای خیلی تاریکی بود بعد چند دقیقه دیدم اومدیم قبرستون اونم مزار بابام
مرد ناشناس:میدونی دنیا خیلی بدی میکنه به ادم ولی تو باید مقابلش وایستی دیگه فک کنم به این سنگ قبر احتیاج نداشته باشین
بعد به ادماش اشاره کرد سنگ و بشکنن
پانید:نکنننن نشکنشش داری چیکار میکنی عوضییی نه نه راحتش بزارین تروخدا بهشون بگو نشکنن نه نزنینن.......
پایان فلش بک
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید که سریع پاکش کردم کاشکی حداقل رضا پیشم بود دلداریم میداد یعنی الان نگرانم شده داداشم چی اون چی خبر داره اصن.....
#leoreza
مهراب:واا یعنی چی چرا سنگ قبر شیکوندن
رضا:بزار زنگ بزنم بیان بچها تا ببینم جسد تو قبر یا نه
مهراب:متوجه ای داری چی میگی
رضا:اره متوجه ام
زنگ زدم بچها اومدن شروع کردن به حفاری چند ساعتی گذشته بود
نشسته بودم زیر درخت معما رو جلوم قرار داشت اصن ازش سر در نمی اوردم معنیش چی میشد مرتیکه خوب کارش بلد بود ولی حیف که یکم از ما
زرنگ تر بیشرف خودمم پیدات کنم اگه میکشمت فقط یه تار مو ازش کم شه وای به حالته
به صدای اون مرد از فکر و خیال اومدم بیرون
مرده:اینجا هیچ جسدی نیس
مهراب نگاهی به من کرد که لب زدم
رضا:مگع میشه مطمینین
مرده:اره دیگه نیس میخای بیاین ببینین
با مهراب رفتیم جلو خالی خالی بود فقط یدونه صندوق خیلی کوچیک بود مهراب برش داشت بازش کرد یه عکس بود نامه
نامه رو باز کرد خوندمش
رضا: الان که داری این نامه رو میخونی دیگه نه پانیذ کنارتونه نه طوفان حیف چرخش زندگیو رو میبینین
مهراب: اینو نگاه عکس جونی بابامه به یه مرده
رضا:ممنونم اقا
رفتن بچها
مهراب:بیا سوار ماشین شو ببینم امیر هم سر از این معما درمیاره یا نه
سری تکون دادم سوار ماشین شدیم به سمت عمارتم رفتیم.....
خب اینم دومین پارت خوبه
۱۳.۳k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.