بهاره......
بهاره......
********
باحس سقوطی که توی خواب بهم دست داد ازروی تختم بلند شدم چندتا فحش نون و آب دار دادم که خودمم یه لحظه هنگیدم!!!
من_یه لحظه واسا ببینم؟!من به کی فحش دادم؟!اصن واسه چی فحش دادم...؟!طبق عادتم اوموم به عمه ی سمیرا بدو بیراهای +18سال بدم که یه لحظه یادم اکمد...عمه اش پروانه خانوم بیچاره اس؟!!!!یه خورده خجالت کشیدمو بدنمو درهمون حالت خجالت کشو قوسی دادمو رفتم جلو آیینه...وایی خداااا این روحه کیه توی آینه اس...موهاش فرفری بودو لباسش خاک خاکی...یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم..واییی.این اتاق پرشن بود...وایی..خدا الان چیکارکنم...دوباره نگاهی کردم توی آینه وای خدای من..موهارو ببین سیم ظرفشویی پیشش لنگ میندازه چرا پر خاکو شنه ؟!
صورتمم که ماشالله پونه هام خاکی بودو کلا عین هو روح شده بودم....پیش خودم فکرکردم الان کسی بیاد توی اتاقم چی کارمیکنه؟!
سریع رفتم دوش گرفتمو یه تاپ و شلوارک پوشیدم...موهامو خشک کردمو رفتم جلوآیینه...وای خدا..گچه خوشکل شدم من!!!خلاصه یه دوسه تا قرم جلوآیینه دادیمو یه مانتو دامنم روی لباسام پوشیدمو رفتم تاکه صبحانه ای که بزنم توی رگ...به به...
ازجلوی اتاق سمیرایینا داشتم رد میشدم که فضولیم گل کرد...
من_یعنی چه...وقتی من خوابم همش اون میاد منو بیدارمیکنه...منم باید بیدارش کنم...بابه یاد آوردن شوهرش خجالت کشیدمو راهمو کشیدم به سمت آشپزخونه...
هیچ کس نبود. .
بیخیال حتما خوابن....
رفتم ازتوی یخچال کره مربا دربیارم که بخورم یادداشتی که با آهنربا به یخچال چسبیده بود توجهمو جلب کرد...
کاغذو برداشتمو نشستم روی صندلی ...
من+عزیزم...ماهمگی دسته جمعی رفتیم بیرون هواخوری ....رفتیم بازار کلی خرید کنیمو زورت بیاااااد....خلاصه بگم رفتیم عشق و حال...منتظرمونم نمون....ما تا شب نمیایم...میخوایم بریم شهربازی...و کلی کارای باحال..مخصوصا ازاون ماشین دیونه ها که دوست داری..اشکال نداره جای توروهم خالی میکینم (هاهاهاهازورت بیاد...)
درضمن دیگه صبحونه و ناهارو شامتونم خودت درست کن (اصن به ما چه والا...)
ووست دارم بترکی ازحسادت بوچ بوچ....
نه...مث اینکه این سمیرا منو نکشه آدم نیست...عه عه عه..همشون رفتن یعنی؟!
واقعا که...مثلا من مهمانشونم...با عصبانیت کره مربارو خوردمو یادم افتاد که مسواک نزدم....
رفتموتوی سرویس بهداشتیه اتاقمو مسواکمو برداشتمو افتادم به جون دندونام. گ
حالا نشونت میدم سمیرا...که منم میتونم مث توخوش بگذرونم البته توی این خونه...
دامنو مانتویی که موشیدمو درآوردم..بالاخره هیچ نامحرمی نبود..شالمم که پخ قوربونش برم پرت کردم روی تخت...
#رمان#رمانخونه
********
باحس سقوطی که توی خواب بهم دست داد ازروی تختم بلند شدم چندتا فحش نون و آب دار دادم که خودمم یه لحظه هنگیدم!!!
من_یه لحظه واسا ببینم؟!من به کی فحش دادم؟!اصن واسه چی فحش دادم...؟!طبق عادتم اوموم به عمه ی سمیرا بدو بیراهای +18سال بدم که یه لحظه یادم اکمد...عمه اش پروانه خانوم بیچاره اس؟!!!!یه خورده خجالت کشیدمو بدنمو درهمون حالت خجالت کشو قوسی دادمو رفتم جلو آیینه...وایی خداااا این روحه کیه توی آینه اس...موهاش فرفری بودو لباسش خاک خاکی...یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم..واییی.این اتاق پرشن بود...وایی..خدا الان چیکارکنم...دوباره نگاهی کردم توی آینه وای خدای من..موهارو ببین سیم ظرفشویی پیشش لنگ میندازه چرا پر خاکو شنه ؟!
صورتمم که ماشالله پونه هام خاکی بودو کلا عین هو روح شده بودم....پیش خودم فکرکردم الان کسی بیاد توی اتاقم چی کارمیکنه؟!
سریع رفتم دوش گرفتمو یه تاپ و شلوارک پوشیدم...موهامو خشک کردمو رفتم جلوآیینه...وای خدا..گچه خوشکل شدم من!!!خلاصه یه دوسه تا قرم جلوآیینه دادیمو یه مانتو دامنم روی لباسام پوشیدمو رفتم تاکه صبحانه ای که بزنم توی رگ...به به...
ازجلوی اتاق سمیرایینا داشتم رد میشدم که فضولیم گل کرد...
من_یعنی چه...وقتی من خوابم همش اون میاد منو بیدارمیکنه...منم باید بیدارش کنم...بابه یاد آوردن شوهرش خجالت کشیدمو راهمو کشیدم به سمت آشپزخونه...
هیچ کس نبود. .
بیخیال حتما خوابن....
رفتم ازتوی یخچال کره مربا دربیارم که بخورم یادداشتی که با آهنربا به یخچال چسبیده بود توجهمو جلب کرد...
کاغذو برداشتمو نشستم روی صندلی ...
من+عزیزم...ماهمگی دسته جمعی رفتیم بیرون هواخوری ....رفتیم بازار کلی خرید کنیمو زورت بیاااااد....خلاصه بگم رفتیم عشق و حال...منتظرمونم نمون....ما تا شب نمیایم...میخوایم بریم شهربازی...و کلی کارای باحال..مخصوصا ازاون ماشین دیونه ها که دوست داری..اشکال نداره جای توروهم خالی میکینم (هاهاهاهازورت بیاد...)
درضمن دیگه صبحونه و ناهارو شامتونم خودت درست کن (اصن به ما چه والا...)
ووست دارم بترکی ازحسادت بوچ بوچ....
نه...مث اینکه این سمیرا منو نکشه آدم نیست...عه عه عه..همشون رفتن یعنی؟!
واقعا که...مثلا من مهمانشونم...با عصبانیت کره مربارو خوردمو یادم افتاد که مسواک نزدم....
رفتموتوی سرویس بهداشتیه اتاقمو مسواکمو برداشتمو افتادم به جون دندونام. گ
حالا نشونت میدم سمیرا...که منم میتونم مث توخوش بگذرونم البته توی این خونه...
دامنو مانتویی که موشیدمو درآوردم..بالاخره هیچ نامحرمی نبود..شالمم که پخ قوربونش برم پرت کردم روی تخت...
#رمان#رمانخونه
۱.۹k
۰۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.