تماشا کن

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن

بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن

یک کاروان خیس ابریشم همین حالا

از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!

بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:

آن قله ها را از همین پایین تماشا کن

آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش

جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن

مرد خدا را هر اذان صبح در کافه

ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن

«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»

من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن

چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست

باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
#مهدی_فرجی
دیدگاه ها (۲)

وقتی که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌

بر شانه ى تو صبح سحر برنخاستنچيزيست چون پرندگى و پر نخواستنت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط