دلش تنگ شده بود
عصبانی فریاد کشید صدای جیغ کشیدنش محله را پر کرده بود اما دریغ از کمی شهامت در وجود فردی برای اینکه جلو برود و به او بگوید که بسست همه ساکت بودند کسی حرف نمی زد اشک هایش جاری شده بود رو به رو مرد ایستاد با سر آستینش اشکش را پاک کرد و گفت دیگر نمی خواهم سایه ات در زندگیم باشد کوله اش را برداشت روی دوشش انداخت بند بوتش را سفت کرد نگاهی تاسف بار نسار جمع کردو گفت می خواهم بدانم عشق چه چیز مزخرفیست که خدا آن را در دل من کاشت و روزگار آن را به نفرت بدل کرد مرد خشک شده بود لبانش تکان می خورد اما دریغ از سخنی نگاهش کرد چشمانش ملتمس بود این بار به جای دخترک او دستانش می لرزید و چشمانش پر شده بود با خودش گفت چه کردم من چه کردم اما برای پرسیدن این سوال زیادی دیر شده بود دخترک دل بریده بود
۱.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.